tag:blogger.com,1999:blog-48474759415089905052024-03-12T18:51:07.129-07:00chetگلنازhttp://www.blogger.com/profile/10183437190596551848noreply@blogger.comBlogger126125tag:blogger.com,1999:blog-4847475941508990505.post-31342417371143893412011-03-02T00:31:00.000-08:002011-03-02T00:31:48.541-08:00از اونجا بدم می آد.<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
از اینجا به صورتِ مجبوری می روم و موقت. اصلا هم دلم نمی خواد بعد از 3 سال جابه جا بشم. اما لعنت به باعثش.<br />
<br />
<a href="http://chetchet.blogfa.com/">http://chetchet.blogfa.com/</a></div>گلنازhttp://www.blogger.com/profile/10183437190596551848noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-4847475941508990505.post-51533051468370634812011-02-10T01:08:00.000-08:002011-02-10T01:08:16.109-08:00اولین بارمان بود + فیلترینگ!<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />
مصداق عینیِ دورانِ بلوغ و تضادِ میانِ زنانگی و کودکی هستیم هر 7 نفرمان با حرکاتی که هنوز رگی از نپختگی دارند. یک جمع که از اولِ دبستان تا سالِ آخرِ راهنمایی هم کلاس بوده اند. و این یعنی توی جمع های خودمانی خیلی حرفها را بدون خجالت می زنیم و از زیر و بم هم با خبریم.<br />
<br />
14 سالمان است. جمع شده ایم خانه ی یکی از بچه ها. می خواهیم همگی باهم برای اولین بار "فیلم سوپر" ببینیم. سی دی اش را نمی دانم کداممان از جایی کش رفته. یکی می گوید بچه ها کاش تنهایی می دیدیم! و همه به حرفش می خندند. نکته ی جالبِ توجه این است که همه سعی می کنند قضیه را بی اهمیت و عادی جلوه دهند ولی فیلم که شروع می شود 7 جفت چشم خیره می شود به صفحه ی تلویزیون. یکی نازبالشی را بغل کرده و وقتی کار بالا می گیرد بالش را می گیرد جلوی چشمش. خنده ها و قهقهه هایی که گاه عصبی است پررنگ ترین واکنشِ بچه هاست. 20 دقیقه ای از اولِ فیلم می گذرد که یکی می گوید" آدم چندشش می شود"! .یکی دوباره می گوید: " فکر کنم باید تنها می دیدیم ها"! یکی دیگر با لحنی پرمعنی می گوید: " پسرها برای چیزِ دیگری تنهایی می بینند! " و همه از خنده ولو می شوند کفِ اتاق. تا آخرِ فیلم هربار که "چیزِ مردها" را به وضوح می بینند، یا می گویند " اَه! " و یا "پقی" می زنند زیر خنده.البته الان می دانم که این حالت های تمسخر آمیز در جمع های دخترانِ نوجوان انتقامی ناخواسته است از تمامِ برتری هایی که جامعه به پسرها هدیه داده است.<br />
<br />
فیلم تمام می شود و 7 جفت چشم هنوز پلک نمی زنند. یکی با خنده می گوید: "بچه ها من که چیزی م نشد!" دوباره همه از خنده ولو می شوند و یکی در جواب می گوید: " ببخشید، جنسِ سی دی اش مرغوب نبود" . باز هم همه می خندند.<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
پ.ن: بچه های بلاگر، فیلتر شدنمان مبارک! هه! حالا دیگر حرفِ چیز دار بزنیم یا نه، فرقی نمی کند!</div>گلنازhttp://www.blogger.com/profile/10183437190596551848noreply@blogger.com13tag:blogger.com,1999:blog-4847475941508990505.post-64336461901215481322011-01-13T07:57:00.000-08:002011-01-13T07:58:34.756-08:00<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />
هنوز هم نمی دانم آن طرفِ سکوت هایت کدام فکرِ عبوسی ذهنت را گاز می زند. من می بینم که گاهی نگاهت، پراز جرقه های خشمِ فروخورده ایست، که کمی دورتر از جلوی پایت را به آتش می کشد. می بینم که گاهی سیم های خاردارِ زمان، دست هایت را زخمی می کند اینقدر که چنگ می زنی بر دقیقه های متواری اش. راستش نمی ترسم از سیاهی های گهگاهِ مردمکِ چشمت. نمی ترسم از لحظه هایی که میانِ دایره ات ایستاده ای و اطرافت همه چیز یخ زده. سردم نمی شود. حتی اگر بچسبی به تنم، تو هم شعله می کشی از حرارتم. بینِ خودمان بماند، ولی من به انسانیت شک دارم. مخصوصا به انسانیتِ کسانی که برفِ پشت بامشان را روی حیاطِ دلِ تو می تکانند. آخر حیف است از دست هایت که همیشه گرم است. راستش برای همین است که گاهی دوست دارم وسطِ خیابان ندانم کدام طرفی بروم تا دستم را بگیری...<br />
<br />
می دانی؟ من حتی دلم می خواهد لحظه های ساکتِ بین مان را هم جشن بگیرم. می خواهم هر آنچه که بین ماست را جشن بگیرم. حتی همین کیلومترهای لعنتی را. آخر برای من هر چیزی که یک طرفش من باشم و یک طرفش تو ، جشن گرفتنی است...<br />
<br />
<br />
<br />
<strong><span style="font-size: x-small;">پ.ن: این نوشته برای توست. برای همه ی لحظه های گرفته ات، برای تنهایی های وسطِ جمع ات، برای خنده های قشنگ جوانی ات ، برای ترانه خواندن های زیرِ لبت، برای هرچه از تو که برای من به وسعتِ دوست داشتن است. برای همه چیزِ تو...</span><span style="font-size: x-small;"></span></strong><br />
<strong><br /></strong></div>گلنازhttp://www.blogger.com/profile/10183437190596551848noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-4847475941508990505.post-46637786074216860932011-01-11T03:08:00.000-08:002011-01-11T03:08:04.050-08:00<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
شب ها هوسِ تماشای گلهای شمعدانی می زند به سرم. چندباری بلند بلند فکر کرده ام به برگِ گلِ شمعدانی که چقدر مثلِ مخمل است، اما اینجا همه پرسیدند: بعدش؟ و من نمی توانستم ادامه ی فکرم را بلند بلند بگویم. نمی توانستم بگویم بچه که بودم، یک روز صبحانه که خوردم، رفتم یک برگِ شمعدانی از توی باغچه مان چیدم و اینقدر دستم را کشیدم رویش، تا پژمرده شود. نمی توانستم بلند بلند توضیح بدهم که تا 12 سالگی یک تکه مخملِ قرمز همیشه توی کیفم بود.<br />
<br />
<br />
اصلا مگر اینها می فهمند؟ اینها آخرِهرجمله ی من می پرسند: بعدش؟ اینها نمی دانند اینکه من گفتم قبل و بعد ندارد. آخر اینها بچه که بودند، نرفته اند وسطِ باغچه شان گِل بازی کنند. اینها هیچ وقت با برگِ شمعدانی و گِل، دُلمه درست نکرده اند. اینها توی ذهنشان همیشه روز است و از شب می ترسند. آخر نمی دانند شب عبارت است از تعدادی ستاره که گاهی نیستند، چون آدم های زیادی شب ها ستاره ها را می چینند و ستاره ها گاهی تمام می شود. این را برایشان توضیح نمی دهم، چون می دانم بعد باید چگونگیِ تولیدِ مجددِ ستاره را هم برایشان توضیح بدهم. اَه. چقدر از توضیح دادن متنفرم. معلم های دبستانمان همیشه زیادی توضیح می دادند. خوشبختانه پشتِ پنجره های کلاسمان همیشه گلِ شمعدانی می گذاشتند که برای روحیه هایمان خوب باشد.<br />
<br />
می دانم، باید برای اینجا هم گلِ شمعدانی بخرم. آخر از کجا معلوم، شاید کسی برای روحیه اش لازم داشته باشد.<br />
<br />
<br />
<br />
</div>گلنازhttp://www.blogger.com/profile/10183437190596551848noreply@blogger.com13tag:blogger.com,1999:blog-4847475941508990505.post-74486505789511847222011-01-03T05:17:00.000-08:002011-01-03T05:21:04.961-08:00اگر قلموی تختِ شماره 11 داشتم ، روی همه ی دیوارها ماهی می کشیدم...<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />
<br />
- گاهی فکر می کنم دیوارها پنجره نداشته باشند بهتر است. پنجره برای دیوار مثلِ خیانت می ماند. مثل این است که وقتی دیوار حواسش نیست، یک جای دیگر را نگاه کنی. مثل این می ماند که بگذاری کسی از پشتِ دیوار نگاهت کند شاید. آخر نباید به دیوارها خیانت کرد. آخر آدم می تواند به دیوار تکیه کند؛ می تواند مطمئن باشد که تا کسی خرابش نکند ، سرجایش می ماند؛ می تواند بنشیند زیرِ سایه اش؛ حتی می تواند رویش یادگاری بنویسد؛ اما متاسفانه خیلی وقت است علم ثابت کرده که دیوار آغوش ندارد.<br />
<br />
<br />
- بله، آدم ها آغوش دارند خوشبختانه. اما خب من خودم دیده ام که گاهی حتی وقتی توی آغوششان نشسته ای هم می روند. متاسفانه آدم ها گاهی نمی توانند بمانند...<br />
<br /></div>گلنازhttp://www.blogger.com/profile/10183437190596551848noreply@blogger.com21tag:blogger.com,1999:blog-4847475941508990505.post-59603241621236361742010-12-20T04:48:00.000-08:002010-12-20T04:48:12.746-08:00وقتی بِ کمپلکس هم به درد نمی خورد...<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" style="margin: 0in 0in 10pt;">
<span dir="rtl" lang="FA" style="font-family: "Arial", "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">بعضی وقتها در اعماقِ دلِ آدم، اینقدر همه چیز روی هم رسوب کرده اند که تکان خوردنِ کوچک ترین چیزی که چپانده شده آن تهِ ته، می تواند کلِ اعماقِ دلِ آدم را به هم بریزد. خب تجربه ثابت کرده که اکثرِ اوقات حال و هوای آدم بستگی دارد به حال و هوای همین اعماقِ دل. حالا فکر کن که یک نفر، یک چیز، یک خاطره، نصفِ آن اعماق را تصاحب کرده باشد و ناگهان دلش بخواهد تکان بخورد. سرفه کند مثلا. خب آدم حال و هوایش پر از گرد و غبار می شود دیگر. حتی اگر هوای آسمان صافِ صاف باشد. </span></div>
<div class="MsoNormal" style="margin: 0in 0in 10pt;">
<span dir="rtl" lang="FA" style="font-family: "Arial", "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">معمولا جلویش را نمی شود گرفت. نمی شود کاری کرد. شاید بشود نگاه کنی به آدم هایی که الان دوستشان داری و توی دلت بگویی تف به این همه ته نشین شده، و بعد شاید بتوانی فکر کنی به اینکه همین آدم ها هم ته نشین می شوند به زودی و بی قرار شوی. می شود حتی الکی سرفه کنی، خودت را بزنی به دل درد، به دندان درد مثلا. اصلا چه می دانم! شاید بشود نگاهت را بدوزی به آسمان و بگویی هوا صاف است و گورِ بابای گردو غبار. ولی یک چیزی را عمرا نمی شود کاری کرد، آن هم آدم هایی اند که دوستت دارند. این آدم ها شاید اعماقِ دلِ خودشان را عفونت گرفته باشد اصلا. بد است گرد و غبار بنشیند روی عفونت، روی زخم. خب شاید بشود آرامتر سرفه کرد. خیلی آرام...</span></div>
</div>گلنازhttp://www.blogger.com/profile/10183437190596551848noreply@blogger.com19tag:blogger.com,1999:blog-4847475941508990505.post-75785616731036058042010-11-24T10:02:00.000-08:002010-11-24T10:02:07.050-08:00<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />
<br />
- می چکم روی خطِ ممتدِ وسطِ آسفالت. خب معمولا در خیابانی که ماشینها رد نمی شوند، گنجشک ها زیاد رد می شوند و من فکر می کنم که گنجشک ها خیلی حرامزاده تر از ماشین ها هستند. آخرهمه اش از جلوی پای من می پرند و محلِ سگ نمی گذارند به اخمم. اما ماشین ها برایم چراغ می زنند. حتی وقتی اخم کرده ام.<br />
<br />
<br />
- سایه ام هم می چکد روی خطِ ممتدِ وسطِ آسفالت. این یکی آخرِ حرامزاده هاست. نمی فهمد فرقِ آدم هایی که من با آنها راه می روم. خودش را به سایه ی همه شان می چسباند. خب آخر آن مرتیکه که مرا دعوت کرد بیرون که خودش تند تند سیگار بکشد هم گفت سایه ات چقدر چسبیده به سایه ام. من توی دلم گفتم بسکه حرامزاده است. هنوز هم نمی دانم چرا آن مرتیکه خندید.<br />
<br />
- می چکم روی خطِ ممتدِ وسطِ آسفالت. اتوبوسمان خیلی تند می رود وفکر کنم تقصیرِ راننده است. حیف که بابایم الکی باد می اندازد در گلویش و می گوید مارا بی ادب بارمان نیاورده ، وگرنه به راننده می گفتم حرامزاده. آخر تند که می راند، از بیابان ها زود رد می شود. آخر نمی فهمد وقتی من پرده را کشیده ام کنار و به تهِ بیابان نگاه می کنم، یعنی دلم می خواهد توی بیابان بدوم. چشم بسته. با تو.<br />
<br />
- چهارزانو نشسته ام وسطِ همان جاده ی اختصاصی و می چکم روی خطِ ممتدِ وسطِ آسفالت. این شعرها هم حرامزاده اند گاهی. آخر یک جایی خواندم : چه مومنانه نام مرا آواز می کنی ... آخر این شعرها یک کاری می کنند که چشم هایم گریه کنند تا خالی تر شوند ازتو و بعد بی تاب تر شوند. به نظرِ من چه خوب که دلم بلد نیست تورا گریه کند...!<br />
<br /><br />
<br />
<br />
</div>گلنازhttp://www.blogger.com/profile/10183437190596551848noreply@blogger.com21tag:blogger.com,1999:blog-4847475941508990505.post-36810365237870368912010-11-05T10:06:00.001-07:002010-11-05T10:06:31.861-07:00دو نقطه و یک پرانتز که می خندد...<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
مثلِ طعمِ پسته های تازه می ماند. مثل حس کردنِ خیسیِ چمن ، کفِ پاهایت. مثلِ بوی خوبِ صبحِ بارانی، وقتی خواب آلود، از پنجره ی کوچکِ اتاق، به بیرون سرک می کشی. مثلِ یک چیزِ خوبی که می دود توی تن ات. یک حسِ آرام. آره. همین. یک حس آرام. همین است که مانده توی چشم هایم. همین حس است که می خزد توی رگ هایم و مستم می کند. چقدر فرق می کند این حس، با آن دل گرفتگی های سگی... چقدرناب است نرمیِ این حس، مثل نرمیِ تپشِ قلبم در لمسِ آرامِ بازویش... چقدر خوب است این " آرام"، وقتی می دانم دلم قرار ندارد...<br />
<br />
<br />
اصلا من می خواهم زیرِ آفتابِ کم رنگِ پاییز بنشینم و نارنگی بخورم. می خواهم کاکتوسم را با خودم ببرم تا سوپرمارکتِ سرِ کوچه و برای خودم لواشک بخرم. می خواهم آهنگهای عهدِ دقیانوس را گوش بدهم و چایِ لیوانی بخورم. من می خواهم همین جوری بماند. اصلا خواهش می کنم همین جوری بماند همه چیز...<br />
<br />
</div>گلنازhttp://www.blogger.com/profile/10183437190596551848noreply@blogger.com37tag:blogger.com,1999:blog-4847475941508990505.post-46375956130793982582010-10-18T12:08:00.000-07:002010-10-18T13:12:05.567-07:00نمی دانی که این روزها چقدر قصد کوتاه آمدن ندارند...<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
- می دانی؟ من فقط نشسته ام و پاهایم را نگاه می کنم. خودت می آیی و می روی توی سرم. سرم بوی داغی می گیرد. خودم می فهمم که قلبم به جای سینه ام، توی سرم می زند. اما فقط خیره ام به سر کفش هایم. فکر می کنم به تمامِ روزهایی که گذشت. تمامِ روزهایی که صدای کوبیدن سنگ چخماق را می شنیدم توی سرم. و نمی دانستم جرقه، ابتدای آتش است. حالا خیره ام به سر کفش هایم و می دانم که یک جایی شعله گرفته...<br />
تمامِ دوست داشتنی هایت رژه می روند زیر دستم و تمامِ دل تنگی هایمان بغض می شود و می پاشد توی چشم هایم. دست هایم دوباره عطشِ دست هایت را دارند و صورتم گل انداخته از یادِ لحظه لحظه مان... احساسم را فرو می کنم توی کلمه ها . بقیه اش هم که توی حروف جا نمی شود، می ماند ته قلبم برای عاشقانه های یواشکی های خودم. البته شاید یک روزی، یک جایی، همه اش برای تو شود...<br />
<br />
- می دانم که دلم به اندازه ی تمامِ دل تنگی هایم دریا شده است برای غرق کردنِ تمامِ دل تنگی هایت. تو هم بدان. <br />
<br />
<span style="font-size: x-small;">پ.ن : قلمم خشکیده. اینجا انگار هیچ چیز و هیچ کس بهانه ی نوشتن نمی شود. انگار تمامِ بهانه هایم را گذاشته ام جایی 6-7 ساعت دورتر از اینجا... </span></div>گلنازhttp://www.blogger.com/profile/10183437190596551848noreply@blogger.com20tag:blogger.com,1999:blog-4847475941508990505.post-9863528060809009142010-10-06T12:47:00.000-07:002010-10-06T12:49:14.269-07:00<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />
<br />
وقتی آدم می خزد زیرِ پتو و اس ام اس های ته صندوقی را می خواند، وقتی آدم می نشیند توی آفتاب و یک آهنگ را چهل و سه بار گوش می دهد تا عادی شود برایش ، تا دیگر دلش را نسوزاند، یعنی متاسفانه دل تنگ شده است. یعنی متاسفانه یک چیزی توی دلِ آدم کم است. اصلا بغض دارد. باور کن اینکه با چشم های خیس چمدان ببندی و با لبخند خداحافظی کنی، بغض دارد. اینکه که روزهای "نبودنت" را با انگشت هایت بشماری بغض دارد. میدانی؟ وقتی تمامِ زندگی ات بوی چمدان بدهد، هیچ کجا نیستی. باورکن سخت است که تو،همانی باشی که می رود. سخت است منتظر باشی کسی از نبودنت بگوید ...<br />
<br />
<br />
آدم وقتی زندگی اش بشود رفتن و برگشتن، مجبور می شود به "عادت نکردن" عادت کند و بعد، یک چیزی از کار می افتد. یک چیزی می شکند و می ریزد. یک چیزی شروع به لنگیدن می کند. چشم ها خیره می شود به تابلوهای سبزرنگِ کنارِ جاده ها و فاصله ها را می خواند و نه مبدا دل خوش ات می کند و نه مقصد... ......اَه! لعنتی!...به امیدِ آرام شدن می نویسم اما دلم هنوز به شدت می لرزد..... دیگر نمی توانم این متن را ادامه بدهم. ببخشید.<br />
<br />
<br />
<br /></div>گلنازhttp://www.blogger.com/profile/10183437190596551848noreply@blogger.com21tag:blogger.com,1999:blog-4847475941508990505.post-718797971046182092010-09-26T10:29:00.000-07:002010-09-29T05:47:26.150-07:00<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div>
- بندِ کفشم را محکم گره می زدم ، کمربندِ شلوارکم را محکم می کردم، ساعتِ صفحه درشتم را می بستم. دوچرخه ام آبی بود. همان طور که رو به رو را با اخم نگاه می کردم، جکِ دوچرخه را با یک ضربه بالا می زدم و ساعت را نگاه می کردم. با هیاهوی تماشاچی ها شروع می کردم. دورِ باغچه ی بزرگمان دقیقا یک ساعت می چرخیدم و رکاب می زدم و بعد قهرمان می شدم... <br />
<br />
- باید خانم تر باشم و لباس های دخترانه و صد البته ناراحت بپوشم. اندامِ دخترانه ام برایم سنگین بود.دامن پوشیدن معضل بود برایم. از پاهایم متنفر بودم. دوچرخه ام کوچک شده بود برایم. و من فیلمی دیدم که توی هلند ساخته شده بود و آنجا همه ی مردم دوچرخه داشتند. حتی زن ها.<br />
<br />
- پریود شدم. برای اولین بار. هنوز هم می خواستم "مثلِ پسرها" بدوم. اما موقعِ راه رفتن هم نگران بودم، چه برسد به دویدن. مادرم گفت دیگر "بزرگ " ای. و من ساکت شده بودم و عصبی و کتاب می خواندم و به وضوح می دانستم که دنیای توی سرم ، بزرگ تر از دنیای "خانمانه" ی دلخواهِ مادرم شده است. <br />
<br />
- با اولین دوست پسرم دو هفته بیشتر نماندم. استدلالم این بود که آدم را به یادِ کتاب های دنیل استیل می اندازد! و من تصمیم گرفتم فعلا دورِ پسرهای احساساتی را خط بکشم. برای خودم می تاختم و پسرها هم به وضوح نمی خواستند واردِ دنیای من شوند و من از بازی لذت می بردم. <br />
<br />
- اولین باری که با شنیدنِ دوستت دارمِ پسری لرزیدم، احساس کردم "بازی" تمام شده. نمی دانستم چه بگویم . "سکوت" کردم و فکر می کردم که این "خانمانه" ترین پاسخ بوده. اما من هم دلم می خواست از احساسم بگویم. اما روزی "بزرگتر"ی یواشکی رازی را زیرِ گوشم گفت. گفت دختر و پسر باید دنبالِ هم بدوند تا روابطشان پایدار باشد. و من یادِ "گرگم به هوا" افتادم و فهمیدم که "بازی" تازه شروع شده... <br />
<br />
- هنوز هم نمی توانم درست "بازی" کنم. نمی خواهم یاد بگیرم. دوست دارم راحت "ابراز" کنم. تنفر باشد یا عشق فرقی نمی کند. اصلا راستش را بخواهید دوست ندارم با پسرها "گرگم به هوا" بازی کنم. چون آنها می بَرند. آخر می دانم که دویدن برای دخترها سخت تر است. آخر دخترها پریود می شوند. آخر دخترها باید "خانم" باشند... <br />
<br />
<strong>بعد نوشت: <span dir="rtl" lang="FA" style="font-family: "Arial", "sans-serif"; line-height: 115%; mso-ansi-language: EN-CA; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-fareast-font-family: Calibri; mso-fareast-language: EN-US; mso-fareast-theme-font: minor-latin; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">لازم شد بگویم که من به هیچ وجه نمی خواهم دخترها هم "مثلِ پسرها" باشند. از دختر بودن هم ناراضی نیستم. فقط دوست ندارم خودم برای خودم تابوهایی بسازم که به آنها معتقد نیستم. وگرنه من هم به همان اندازه دخترانه ام که بقیه ی دخترها. فقط به نظرِ من لازم است دختر بداند کجاها محدودیتش ساخته ی جنسِ خودش است.همین.</span></strong></div>
</div>گلنازhttp://www.blogger.com/profile/10183437190596551848noreply@blogger.com29tag:blogger.com,1999:blog-4847475941508990505.post-24362456521080014552010-09-06T13:30:00.000-07:002010-09-06T13:44:05.713-07:00چرا توی بعضی از بالکن ها می شود رقصید؟امروز فهمیدم بالکنِ خانه ی ما حتی به دردِ سیگار کشیدنِ بابا هم نمی خورد. روبه رویش هم یک تعمیرگاهِ چرب و چیلی است.به خاطرِ همین از همان روزِ اول گفتم این جا را دوست ندارم. بالکنِ خانه ی ما به یک خیابانِ پهنِ گشادِ دو طبقه هم دید دارد که من حالم از آن خیابان به هم می خورد. از بس توی تاکسی هایش به بدنم دست زده اند. تازه بالکنِ خانه ی ما جوری است که شبها اگر پرده ها را نکشیم، آدمهای توی تعمیرگاه می توانند موهای من و مامانم را ببینند. من می گویم به درک، اما مامانم می گوید تو شرم و حیا نداری. اما من می گویم به جایش از بوی تنِ آدم های توی تاکسی چندشم می شود.
مامان وقتی می خواهد توی بالکن رخت آویزان کند روسری سرش می کند. من یک روز می خواستم شیشه ها را تمیز کنم، با آستین حلقه ای رفتم توی بالکن، از توی تعمیرگاه برایم سوت زدند. چندشم شد. انگار توی تاکسی به بدنم دست زده اند. آمدم پیرهنِ بابا را روی لباسم پوشیدم. بازهم سوت زدند. من هم دیدم فرقی نمی کند. همانجا پیرهنِ بابا را در آوردم. دیگر سوت نزدند.
لباس زیرهایم را هم نباید توی بالکن آویزان کنم. مامان گفته زشت است. آویزان نمی کنم، اما برایم مهم نیست. می دانم آنها لباس زیرِ خالی را دوست ندارند. چون برایش سوت نمی زنند.
مادرم وقت هایی که فیشِ تلفنِ همسایه مان اشتباهی می آید خانه ی ما، از توی بالکن می دهد دستش. من چندشم می شود. چون همسایمان هم سنِ من است و حامله است. تازه شوهرش سرش داد می زند، ولی همسایمان چون حامله است هیچی نمی گوید تا کتک نخورد. من هم چندشم می شود.
می دانی؟ من اگر به جای همسایمان بودم، قبل از اینکه حامله شوم، یک درخت رو به روی بالکن مان می کاشتم و بعد، از شوهرم طلاق می گرفتم و با یکی از این تعمیرگاهی ها دوست می شدم تا به جای داد، برایم سوت بزنند. به نظرِ من که سگش شرف دارد.گلنازhttp://www.blogger.com/profile/10183437190596551848noreply@blogger.com29tag:blogger.com,1999:blog-4847475941508990505.post-8285928938090432422010-09-01T03:14:00.000-07:002010-09-01T03:29:14.524-07:00به خاطرِ گُلِ روی دوستی مان...یک پاکت سنگ خریده ام. اول از همه دوتا برای خودم، که بگذارم روی چشم هایم. پلک هایم مدت هاست سنگین نشده اند.بعد یکی برای نگاه تو که بشکند و سنگین نشود روی صورتم. یکی برای دلم که پر شود و جایی برای تو نداشته باشد. دوتا برای دستهای تو که دیگر توانِ گرفتنِ دستِ مرا نداشته نداشته باشند. چند تایی هم برای جیب های خیالم. تا سنگین شوم ونتوانم بدوم تا خانه ات. تا آغوشت. چندتایی هم برای روزهایی که باید چشمم را ببندم تا بغضِ قشنگِ مردانه ات را نبینم. آخر قرارِ بی قراری نداریم. آخر بغض ات بی قرارم می کند. آن سنگ های قلبت را هم به من قرض بده. فکرهایم را کرده ام. می خواهم آخرِ دوستی مان پرچینِ کوتاهِ مزرعه ات را با آنها برایت بسازم...
<span style="font-size:85%;">پ.ن: این پست در واقع فقط برای یک نفراست. دوست داشتم جایی ثبت می شد و شد. همین.</span>گلنازhttp://www.blogger.com/profile/10183437190596551848noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-4847475941508990505.post-16331717442834832502010-08-26T11:11:00.000-07:002010-08-26T11:19:33.659-07:00راستش بعضی وقت ها...کله ام را فرو کرده ام توی کتاب و مثلا می خوانم. روی یک پاراگراف مانده ام. اخمت را باز کن. این را مامان می گوید. مثلا با مامان قهرم، بنابراین بیشتر اخم می کنم. تلفن زنگ می زند، می پرم روی تلفن. بابایم می گوید انگار حالش خوب شد! و می خندد. کسی با من کاری ندارد. دوباره می روم توی کتابم. همینجوری از پشت کتاب می گویم دلم بستنی می خواهد. بابایم می گوید سرِ کوچه. و باز می خندد. کتاب را می آورم پایین و با اخم نگاهش می کنم. مامان تلفن را می گذارد و می گوید پاشو این آهنگت را عوض کن سرمان رفت. غرولند کنان می روم توی اتاقم و در را محکم می بندم. بعد بلافاصله می آیم بیرون و می گویم حوصله ام سر رفته. بابا می گوید یا بستنی، یا بیرون. کدام؟ و می خندد. دوباره با لب و لوچه ی آویزان مدتی خیره می شوم به چشم هایش وبعد می روم توی اتاق. جدی می شود و می گوید : گلنازجون بابا، بیا ببینم چته. از پشتِ در داد می زنم: بستنی!!!. بابا بلند بلند می خندد.
<strong><span style="font-family:arial;">پ.ن: خب بعضی وقت ها لوسم می آید. دوست دارم بشینم روی زانوهای بابایم و قهرکنم. مثل بچگی ام. اما با این هیکل و اخلاقِ مبارک دیگر نمی شود. اصلا راستش را بخواهید الان دیگر دلم زانوی بابا نمی خواهد. بیشتر دوست دارم اخم کنم و لب ولوچه ام آویزان باشد و کسی بی اهمیت به اخمم موهایم را ناز کند. کسی که بابایم نباشد. </span></strong>گلنازhttp://www.blogger.com/profile/10183437190596551848noreply@blogger.com30tag:blogger.com,1999:blog-4847475941508990505.post-8026728070739977192010-08-19T05:03:00.000-07:002010-08-19T05:10:13.622-07:00گاهی دلم دونفره می خواهد.خب بوی علف هم بیاید بد نیست. می دانی؟ بوی بنزینِ سرب دار را ترجیح می دهم. اما خب بوی علف ها زیر آفتاب هم مستم می کند. گندم ها هم که زرد می شوند، خوشم می آید ساعت ها نگاهشان کنم. می دانی؟ این شهرها زیادی آدم دارند. تلویزیون هم چقدر حرف می زند! سوپرمارکت ها هم به نظرم پررو شده اند. من بدم نمی آید برای خریدنِ شیر پاکتی با ماشین بروم تا شهر. ماشینم پراز خاک باشد همیشه. برقِ ماشین ها را دوست ندارم. بدم نمی آید خودم ریحان بکارم پشتِ پنجره ی آشپرخانه. بدم نمی آید پنجره های خانه پایین باشند. بدم نمی آید ماه از اتاق خواب پیدا باشد. راستش آپارتمان نشینی را دوست دارم، اما پنجره های بزرگ را بیشتر...
اما باید یک نفر باشد. یک نفر که وقتی بغض کرده ام و دلم مهمانی می خواهد، بگوید بیا بخوابیم وسطِ علف ها. یک نفر که وقتی دلم یک بلوار پر از مغازه خواست، بگوید بیا با دوچرخه برویم تا دامنه ی کوه. یک نفر که وقتی باران بند آمد، بگوید برویم گِل بازی. یک نفر که وقتی از پارسِ سگ می ترسم، همه ی پنجره ها را ببندد و بغلم کند. یک نفر که تنهایم نگذارد. یک نفر که...
<em>پ.ن: یک خانه ی یک خوابه در اطرافِ یک شهر می خواهم. یک خانه که بوی چوب بدهد. اطرافش سبز باشد. زمستان ها جاده اش بند نیاید. همسایه نداشته باشد. کسی نپرسد نسبتِ شما با این آقا چیست. آب و برق و گاز داشته باشد. کسی به خانه دید نداشته باشد. موبایل هم خط بدهد. سراغ ندارید؟ </em>گلنازhttp://www.blogger.com/profile/10183437190596551848noreply@blogger.com18tag:blogger.com,1999:blog-4847475941508990505.post-8545964552096440762010-08-09T04:54:00.001-07:002010-08-09T04:58:57.058-07:00این منطقه مین گذاری شده است. آرام قدم بزنید.پروردگارا! خودت را به ندیدن نزن. دیشب ساعت 4:35 دقیقه ی بامداد آن دختری که فِرت فِرت دماغش را بالا می کشید و تند تند حرف می زد را شناختی. می دانم که شناختی. همانی نبود که 12 سالِ پیش برای اولین بار تنهایی گریه کرد؟ هه. بی معرفت. تو همان موقع هم خودت را به ندیدن زدی! بدبخت! آن پوزخندِ دیشبش را دیدی؟ آن برای تو بود. ترسیدی؟ از نفرتِ چشمهایش؟ فاصله ی "معصومیتِ 8 سالگی" تا "نفرتِ 20 سالگی" چقدر است؟ چقدر درد برای پر کردنش بس است؟ جواب این ها را نمی دانی. آن پوزخند برای این ندانستنت بود. تلویزیونت را خاموش کن. کمی مطالعه خارج از درس داشته باش. فکر کنم توی کتابِ آسمانی ات اسم درد کشیدنِ بنده هایت را گذاشته ای امتحانِ الهی. بدبخت! اگر مدرسه رفته بودی می دانستی امتحان درد ندارد!
حرفهای دیشبش را شنیدی. مخاطبش تو نبودی، اما می دانم فالگوش ایستاده بودی. شنیدی توصیفِ پر رنگ ترین تصویر زندگی اش را؟ عمرا کتابِ تو همچین توصیفی داشته باشد: آن شب درد بود که روی جدول های خیابان نشسته بود، نه من... از روی این جمله 1000 بار بنویس. خب؟
هی خدا! یک سوال! تا حالا دماغت از گریه قرمز شده؟ تا حالا صبح ها با چشم پف کرده بیدار شده ای؟ اصلا آسمانِ هفتم ات آینه دارد؟!
پ.ن: لطفا در موردِ هست و نیستِ خدا توی کامنت دونیِ این پست فلسفه نباف. خب؟گلنازhttp://www.blogger.com/profile/10183437190596551848noreply@blogger.com21tag:blogger.com,1999:blog-4847475941508990505.post-27991076527805572602010-07-31T13:34:00.002-07:002010-08-01T02:35:52.407-07:00چه کودکانه جوان شده ای...!من که فکر می کنم پدرها اگر دستشان می رسید، پسرهایشان می بلعیدند تا بتوانند گریه
کنند . مادرها هم اگر می توانستند، دخترهایشان را ناخن می کشیدند تا عذاب وجدان سالهای جوانی شان فروکش کند...... اما طفلی ها سرشان گیج می رود از دیدن نسلی که کودکانه بزرگ شده. دیدن نسلی که ملعون بودن را یاد نگرفته و با فرو دادنِ قهوه های تلخ ، می خواهد زهر بودن را یاد بگیرد. نسلی که تنهایی اش را جشن می گیرد با فریادهای دیوید گیلمور، نسلی که تنهایی قدم می زند، نسلی که تنهایی گریه می کند، نسلی که با خودش حرف می زند، نسلی که تنهایی سفر می کند، نسلی که درِ اتاقش همیشه بسته است، نسلی که در چشمانش چیزی خوانده نمی شود، نسلی که حتی ادعای نسل بودن هم ندارد...
شاید این نسل نشسته و به این فکر می کند که چیزِ اساسی تری باید باشد، فرای آنچه توی گوشمان خوانده اند و به ارث گذاشته اند برایمان ، ولی هیچ کس نمی داند آن "چیز"ِ اساسی تر چیست. آخرجایی که این نسل نشسته ، وقتی کسی می گوید خدا، هر کس به سمتی نگاه می کند.آخراینجا اگر کسی بلند شودو بگوید "ما می توانیم این سنگ را جابه جا کنیم" ، شاید همه در جواب خمیازه بکشند...
می دانی ؟ من فکر می کنم منتظر صاعقه ایم. برقی که برقِ جوانی مان را برگرداند. اگر آن پختگانِ پرتجربه! آرام بگیرند و نگاهمان کنند ، می بینند که ما قشنگ می خندیم. ما حتی قهقهه زدن را هم بلدیم هنوز. ما بلدیم زیر باران دست هم را بگیریم و بچرخیم.
کاش باور کنند که ما گاهی لنگ ظهر بیدار می شویم ، با اخم از اتاقمان بیرون می آییم ، به جای سلام از سردرد می نالیم ، میرویم توی دست شویی، جلوی آینه، به خودمان آب می پاشیم و زیرزیرکی می خندیم... و کمی بعد ، با اخم سراغ ناهار را می گیریم...
<span style="font-size:85%;">ته نوشت : مارا به رندی افسنه کردند/ پیران جاهل شیخان گمراه.</span>
<span style="font-size:85%;">پ.ن : تاخیرو غیبتم را بگذارید به حساب این dial up کوفتی.</span>
<strong>بعد نوشت:دل نمی دونه چه کنه با این غم...نازنین مریم... استاد محمد نوری هم رفت.</strong>گلنازhttp://www.blogger.com/profile/10183437190596551848noreply@blogger.com19tag:blogger.com,1999:blog-4847475941508990505.post-12118882878492617442010-07-17T12:33:00.001-07:002010-07-17T12:38:51.414-07:00نزدیک ترین اورژانس از اینجا خیلی دور است.<span style="font-family:arial;">یک نفر از کنارم رد شد و ... یک بوی آشنا. بوی عطر نه. بوی تن. بوی حضور. پیچید توی سرم و نمی دانم چند لحظه گذشت که من چشمانم بسته بود. لعنتی... برگشتم. یک هیکل غریب از من دور می شد. تک تک سلول های مغزم فریاد می زدند اسمی را. التماس کردم چشم هایم را که گریه را فراموش کنند الان. دلی را که با تف مالی سر پایش کرده بودم، با نسیمی آوار شد دوباره. کف خیابان کشیده می شدم و اشک هایم را نیامده پاک می کردم...</span>
<span style="font-family:arial;">و حالا درد گرفته است همه جایم. خواهم مرد. مرا با آژیر مرگ جا به جا کنید لطفا. مرا توی قطعه ی له شده ها خاک کنید. سر خاکم کسی ناله نکند لطفا. من خودم دردم. زهرمارم. تنم را تشریح کنید ورنجم را بیاندازید جلوی سگ ها. مغزم را ریکاوری کنید و از رویش یک فیلمِ تک پلانی بسازید که مطمئنم بی نهایت دقیقه روی یک تصویر می ماند با همراهیِ فریاد running down...قلبم را بیاندازید توی الکل تا درس عبرتی باشند برای فرزندانتان. در ضمن؛ من از تشییع متنفرم. قول می دهم وکیل وصی هایم پاچه تان را نگیرند اگر بگویید این جنازه حوصله ندارد برای مراسم تشییع بیاید. مرا بگذارید زیر آب سرد و بروید لطفا. روی سنگ قبرم هم بنویسید: حالا دست هایش تا ابد سرد است... </span>
<span style="font-family:arial;">من به آخرت ایمان آوردم . بله. بهشت و جهنم یعنی تو. </span>
</span>
گلنازhttp://www.blogger.com/profile/10183437190596551848noreply@blogger.com28tag:blogger.com,1999:blog-4847475941508990505.post-44970927747319576642010-07-13T01:39:00.000-07:002010-07-13T03:14:53.739-07:00چقدر خوب که آدم ها شبها می خوابند...!23:20...برق رفت.همانجا توی تاریکی مداد را روی کاغذ می چرخانم و فیگورم را تکمیل می کنم. منتظر نمی مانم تا چشمم به تاریکی عادت کند. عادت خوب نیست. زیر طرحم را امضا می کنم. روی میز دنبال چسب می گردم. دستم به لیوانی می خورد و می افتد. نمی شکند، ولی جیغ می زنم. مادرم از توی تاریکی نگرانِ لیوان می شود. می گویم: نشکست. بازهم می گردم . آها. این هم چسب. مادرم از توی تاریکی می گوید : پرده را بزنی کنار نور کوچه می آید داخل.... دستم را می لغزانم روی نوار چسب تا سرش را پیدا کنم. مادرم از توی تاریکی می گوید: شماره ی بابا چند است؟... طرحم را می چسبانم به نزدیک ترین دیوار. می شود بالای میز. مادرم از توی تاریکی بلند بلند با بابا حرف می زند. می فهمم که فیوز پریده. بی صدا می روم پایین. توی پارکینگ. فیوز را می زنم. نور چشمم را می زند.هه! عادت کرده بود انگار...
23:50...بابا برگشته است. خیلی دیر تر از همیشه. با رنگ پریده. فشار خونش بالا است. سیگار می کشد تا بهتر شود.
00:35... خوابیده اند. من هم به سقف خیره شده ام. حرف زدنم می آید. کانکت می شوم. مکث. دیس کانکت می شوم. مانیتور که خاموش میشود، تصویر خودم را می بینم. دعا می کنم که کاش یک گربه ی ماده بودم تا توجیهی برای برق چشمهایم داشتم.
01:20... کتابِ بخوانیمِ چهارم دبستان را ورق می زنم. عکس هایش را نگاه می کنم فقط. مطالبش برایم سنگین است.
02:02...جفت آورده ام. چهار تا حرکت 2 تایی . باختی.
02:35... و فرایندِ یخچال و بطری آب...
04:00... امروز خورشید می خواهد طلوعش را به من اثبات کند.
<span style="font-size:85%;">
پ.ن : و در مورد پست قبل... هیچ خبری نیست. فقط می دانم که دوستم را گرفته اند. همین. سکوت کرده ام. دیگرهیچ چیز برایم فرقی نمی کند.
</span>گلنازhttp://www.blogger.com/profile/10183437190596551848noreply@blogger.com19tag:blogger.com,1999:blog-4847475941508990505.post-5888289585545548132010-07-05T14:34:00.000-07:002010-07-05T15:04:33.661-07:00بوی قرمه سبزی می آید...زنگ زده. صدایش می لرزد. می گوید سپاه (!) آمارت را از من گرفته به بهانه ی تحقیقات ! گفتم من که جدیدا هیچ غلطِ خاصی نکرده ام. حتی 22 خرداد هم کاری نکردم. تنم می لرزد. می گویم مزاحم بوده. من که کاری نکردم. می گوید گفته اند ثبت نام کرده ای برای یک مسابقه در بسیج (!) . می گوید گفته اند فیلم و عکس دارند از فعالیت های زیر زمینی ات(!). می خواستند بدانند چرا خط سابقت خاموش است...! من هنگ کرده ام. پشت تلفن نمی توانم درست حرف بزنم. فقط می گویم نگران نباش. زرت و پرت کرده اند...می گوید مامان نباید بفهمد. با خنده می گویم باید سوپرایزش کنم؟ ... نمی خندد. یخ زده ایم. قطع که می کنم، مچ بند سبزم را می بندم. به این امید که شاید گرم شوم...
<em><span style="font-family:times new roman;">پ.ن 1: نمی دونم چی قراره پیش بیاد. نمی دونم چیکار کنم. خیلی می ترسم. کاش یک نفر دلگرمی ام می داد...
پ.ن 2: واقعا کاری نکردم. نمی فهمم چرا اینقدر پا پیچم شدند. قبلا تذکر داده بودند فقط. اونم تلفنی. این اما از تذکر کمی گذشته ظاهرا!
پ.ن 3: فکر کنم خدا هم اونوری شده...</span></em>
<em><span style="font-family:times new roman;">پ.ن 4: احتمالش هست که مزاحم باشند؟!</span></em>گلنازhttp://www.blogger.com/profile/10183437190596551848noreply@blogger.com20tag:blogger.com,1999:blog-4847475941508990505.post-36663592615734346192010-06-24T09:18:00.000-07:002010-06-24T10:20:17.530-07:00جشن گرفته ام... برقص جانِ من.حالمان خیلی هم خوب است. نگاهمان که توی آینه یخ بسته است و حافظه ی دستانمان هم هیچ گرمایی را به یاد نمی آورد احتمالا. مگر چیزی بهتر از این هم هست؟... این حسی که حال و روزمان را پریشان کرده، اگر مهم بود که سراغِ ما نمی آمد. لابد سطحی است. بله. من احتمالا فردا "فقط" نفس خواهم کشید. فقط نفس کشیدن که بد نیست. بهتر از این است که صدای نفس های دیگری در گوشت بپیچد لابد...
پ.ن بی ربط:این آدم ها و انتظاراتشان دیگر از حوصله ی من خارج شده اند. من به تواضع معتقد نیستم. از لطف کردن بیزارم. از مصلحت بدم می آید. ببخشید ولی من حالم از لبخندِ زوریتان به هم می خورد. نمی شود کمی نیشتان را جمع کنید لطفا؟!گلنازhttp://www.blogger.com/profile/10183437190596551848noreply@blogger.com24tag:blogger.com,1999:blog-4847475941508990505.post-72344858722556901242010-06-11T12:58:00.000-07:002010-06-11T14:50:33.510-07:00کِی این شب از نیمه می گذرد؟حرص نوشت: اولش به جای این که "یکم" باشد ، 22 ام بود. درد را به همه دیکته کردند. نفرت را یادآوری کردند . میخ کوبیدند به دهان ها . تابِ مخالف نیاورند. کشتند انسانیت را . و امروز باز هم 22 ام است.
<span style="font-size:85%;">غرغر نوشت : سگی شده زندگی ام. پارس های این روزهایش روی مغزم است. </span>
<span style="font-size:85%;"></span>
<span style="font-size:85%;">رمز نوشت : صفر-یک-صفر-یک-صفر- یک - <strong>دو</strong>- یک - صفر...این یعنی زندگی ؟</span>
<span style="font-size:85%;"></span>
بغض نوشت : کورمال کورمال می چرخم. هیچ نمی بینم. دستم را توی هوا می چرخانم به امیدِ گرفتنِ دستت. این جا خیلی تاریک است. تند تند می گردم. می ترسم رفته باشی. بگو. اسمم را صدا بزن. داد بزن... صدای من اما از تهِ چاهی می آید انگار: کجایی؟...قبلا به جایی ضرب می گرفتی تا زود پیدایت کنم. .انگار مدتی است صدای نفست هم نمی آید. کاش مرا هم می بردی. من راهِ برگشت را گم کرده ام...گلنازhttp://www.blogger.com/profile/10183437190596551848noreply@blogger.com19tag:blogger.com,1999:blog-4847475941508990505.post-13788435843981786342010-05-28T09:03:00.000-07:002010-05-28T10:16:12.893-07:00این حافظه ها نَم نمی کشد؟!زمین و زمان را به هم می دوزیم در ذهنمان، با یک موزیک هم هماهنگش می کنیم و حس می گیریم و شروع می کنیم به دست و پا زدن توی افکارِ نکبتمان. سر و ته هم که ندارد. وز وزِ این هندزفریِ لعنتی هم اصلا مهم نیست. اینقدر شخم می زنیم این لجن زارِ ذهن را تا می رسیم به آنجایی که از مرورِ صد باره اش دلمان قنج می رود. موزیکِ مربوط به این بخش را پِلِی می کنیم. کلی حالمان دگرگون می شود و حسرت می خوریم. اسم این کار مرورِ خاطرات است... هه!
<span style="font-size:85%;">پ.ن 1: برای کندو کاوِ مردابِ ذهنم معمولا می افتم به راه رفتن. موسيقي هم که مثل هميشه چپانده ام در گوشم . یک خطِ مستقیمِ خلوت . می خوانم، می پرم، می چرخم ، گریه مي کنم ، حرف می زنم، وانمود می کنم دستِ کسی را گرفته ام... این یکی را البته تازگی ها کشف کرده ام... و خب مسخره ترین چیز در این شرایط نگاهِ دیگران است! </span>
<span style="font-size:85%;"></span>
<span style="font-size:85%;">پ.ن برای پ.ن 1 : این نگاهِ دیگران گاهی -وقتی متوجه اش می شویم- برای ما لذت بخش است. همان نگاهِ متعجب وقتی می بینی که تو را در حالِ خودت ديده. وقتی می فهمی که کسی دیده که فاصله گرفته بودی از مردم. نگاهِ عجیبشان را دوست داريم چون این نگاه یعنی دوتا چشم فهمیده که تو اينجا که ایستاده اي نیستی. انگار خوش خوشانمان می شود از این توجهِ معطوف شده به سمتمان...</span>
<span style="font-size:85%;">
پ.ن بی ربط : یک الاغِ احساساتیِ کله خرابِ مستِ یاغی... . این گلنازِ فعلی است.</span>
<span style="font-size:85%;"></span>گلنازhttp://www.blogger.com/profile/10183437190596551848noreply@blogger.com33tag:blogger.com,1999:blog-4847475941508990505.post-18586997777047341842010-05-20T06:02:00.000-07:002010-05-20T06:37:15.442-07:00پرانتز باز، هیچ حرفی مطلق نیست، پرانتز بسته.<span style="font-family:trebuchet ms;">فکر می کردم نسل ما آموخته که گاهی تنها شنونده باشد برایت، بدونِ هیچ قضاوتی. نمی دانستم به هر حال در مواردی ثابت خواهد شد که نسلِ ما هم توسط پدر و مادری بزرگ شده که فقط "گفتن" را می دانندو هرگز نمی خواهند که "فقط بشنوند". نمی دانستم که هم نسلِ من هم می تواند شرحه شرحه ی مرا به جایگاهِ متهم بکشاند و حکم صادر کند. از ماست که بر ماست انگار.</span>
<span style="font-family:arial;font-size:85%;">پ.ن بی ربط : من الان یک چیزِ الاغی شده ام که ذره ای منطق سرم نمی شود. غلت می زنم توی احساس هایم و هیچ تصمیمِ مهمِ عقلانی نمی توانم بگیرم. عقلم چسبیده کفِ پایم اصلا. گول مالی می کنم کلِ هیکلم را و ذره ای هم به هیچ جای خودم نمی گیرم که کسی از اندرونی ام داد می زند: "هِی! گنده گ...زی هایت تمام شد؟!"... همین جوری مات خیره شده ام به زندگی که "خب، بعدش؟!"... تمامِ برنامه های زندگی ام را دایورت کرده ام به ناکجا....سر و ته ندارد کارهایم و حرف هایم و خاطره هایم و...توقعی نیست به هرحال.</span>گلنازhttp://www.blogger.com/profile/10183437190596551848noreply@blogger.com23tag:blogger.com,1999:blog-4847475941508990505.post-89595302489102021022010-05-13T08:47:00.000-07:002010-05-13T10:49:07.776-07:00تصاویر در مغزِ خرابم slide show می شوند.اولش با تصویرِ دختری که از پنجره بیرون را نگاه می کرد شروع شد.کاش این تصویر با بارا....گوشی ام battery low می دهد، تصویر شد پریزِ اتاقم با جای انگشت های رنگیِ اطرافش و بلافاصله، تصویر پنجره ی طبقه 4امِ خوابگاه با آن همه چراغی که روبه رویش روشن است.خواستم با تصویرِ بارا....یکی از اتاقِ کناری جیغ کشید. و تصویرم شد تلاطمِ درختهای محوطه وقتی باد می آید. و بعد کتابم که باد ورقش می زند. یادم افتاد که موزیکم چند دقیقه ایست به آخر رسیده. و تصویرم شد ساعتِ صفحه گوشی ام و علامتِ سایلنتِ زیرش... خواستم تصویر دیگری بدهم به ذهنم.چشم هایم را بستم که بخوانم: ببار ای بارو... شنیدم که رعد و برق تمامِ تصاویرم را شکافت...!
وآخرین تصویر شد بارانِ نگاهم.
<p><img style="TEXT-ALIGN: center; MARGIN: 0px auto 10px; WIDTH: 400px; DISPLAY: block; HEIGHT: 268px; CURSOR: hand" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5470806720865347650" border="0" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh753QrJKbITl7RV5L3ezTjlNkDZEmd3JAQQfj3KLX8q64ZVWrSNDNT7EVxg_q2bISwO7MqUHRR3aadnGpzcdhZnV4yCDbTi1LPl-TN0BsxBSozAc0H7Cjwi6yQPKgfvGJbvBJnrRF_dQU/s400/19800-fullsize.jpg" />
</p><span style="font-size:85%;">پ.ن 1: یک مدل مان اینجوری است. یک مغز داریم که اینقدر داغ است که گاهی منطق اش به صفر می رسد. بعد این می شود که دهن باز می شود و زبان می چرخد و می چرخد. بعد فقط یک مکث کافیست تا حماقت را در تک تکِ کلمات ببینیم احتمالا. و بعد عصبی می شویم و کمی بعد پشیمان شاید. </span>
<span style="font-size:85%;">پ.ن 2: حالم خوب نیست و برای بهتر شدنش هیچ کاری از دستم برنمی آید. "هیچ" به معنای واقعیِ کلمه.</span>
<span style="font-size:85%;">پ.ن 3: این سه چهار روزِ تعطیل در تنهاییِ مطلق به سر می برم که با این حالِ خرابِ من هیچ چیز قابلِ پیش بینی نیست.</span>
<span style="font-size:85%;">آخریش: دلم می خواد برم شمال.</span>
<span style="font-size:85%;"></span>گلنازhttp://www.blogger.com/profile/10183437190596551848noreply@blogger.com21