هميشه ته نگاه پيرمردها چيزي هست كه تن منو مي لزونه؛ يه چيزي كه نمناكه ولي اشك نيست،يه چيزي كه باعث ميشه نتونم تو چشماشون نگاه كنم(البته اينجا من منظورم بعضي از پيرمردهاي هيز و ... نيست).بگذريم. همين نگاه ها رو من رو خيلي وقتا به اين فكر انداخته كه هميشه دوربين عكاسي ام همراهم باشه...!
با دوستم غرق خنده و حرف زدن بوديم كه نگاه من افتاد تو چشماي خيس و عجيبش! شايد 70 سال به بالا داشت. با كت و شلوار نخ نمايي نشسته بود كنار خيابون و كتاباي داستان رو جلوش مرتب ميكرد و با خودش حرف ميزد.بهش گفتم حاجي خيلي چيزاي ديگه هست كه فروششون از كتاب داستانايي كه مال بچه هاس بيشتر باشه؛ چرا حسني و شنل قرمزي و دختر كبريت فروش؟ مكث طولاني اش باعث شد كه فكر كنم گوشش سنگينه و دوباره سوالم رو تكرار كنم. با دهن مچاله اش خنديد و گفت براي اينكه يك ساله منتظرم كسي اين سوالو ازم بپرسه و باز هم خنديد. منم خنديدم و ديدم كه كتاباشو جمع كرد و خداحافظي زير لب گفت و رفت...
فردا و پس فردا و خيلي روزاي ديگه اومدم كه باهاش حرف بزنم و هر بار با دوربين. ولي نبود! انگار واقعا يك سال منتظر بود!
۶ نظر:
كجا رفت؟ اى بابا
چه جالب
پیرمرد عجیبی بود و تجربه یا شاید خاطره ی عجیب تری برای تو... از آن حرف هایی هم گفت که تا آخر عمر می شود فکرش را کرد و... همان فقط فکر کرد.
کاش عکس می گرفتی..آدم ها وقتی پیر می شن صبرشون هم زیاد می شه
عجب موقعیتهای عجیبی پیدا می شوند ...
حق داری همه جا دوربین را با خودت ببری ...
باز خوشابحال پیرمرد که تورا داشت برای لحظه ای تو را داشت بعد از سالی انتظار....
ارسال یک نظر