۱۰ فروردین ۱۳۸۸

مي خواهم برگردم به كودكي...!*

مامانم ميگه اون وقتا كه گلناز كوچولو بود عاشق رنگ قرمز بود و من با خودم ميگم ولي الان عاشق رنگ خاكستري شده... مامانم ميگه اون وقتا كه گلناز كوچولو بود تو تموم نقاشياش خورشيد مي كشيد؛حتي تو شب(!) و من با خودم ميگم ولي الان حتي حاضر نيست پرده ي اتاقش رو كنار بزنه و آفتاب رو ببينه...
مامانم ميگه اون وقتا كه گلناز كوچولو بود شبا ساعت 9 با راديو لالايي رو گوش مي داد و مي خوابيد ؛ من با خودم ميگم ولي الان اگه تا صبح هم لالايي بخونن...! مي خوام از مامانم بپرسم دلت براي گلناز كوچولو تنگ نشده؟؟! * : از متن كتاب "سلام،خداحافظ" (شعرهاي حسين پناهي)

۳ نظر:

داروگ گفت...

هرچی بزرگتر می شیم همه چی بد تر می شه.
مخصوصا خود ما!
من خودم دلم خیلی برای بچی هام تنگ شده نمی دونم اون موقع اوضاع بهتر بود یا ما نمی فهمیدیم به هر حال هرچی بود بهتر از الان بود.
سر همسن قضیه ها جند وقت پیش این پست رو گذاشتم
http://daaaarvag.blogfa.com/post-7.aspx

تو سیاهی و تاریکی غرق شدیم خدا چند سال دیگه مون رو بخیر کنه.

سبز باشی

علیرضا گفت...

گاهی که به کودکیم فکر میکنم چقدر دلم واسه خودمه میسوزه! واسه سادگیم، واسه شادیم و بی غمیم و دل خوشیام!
اما الان نه!
بخاطر تبریک ممنون گلناز جان و واقعن خوشحالم از داشتن دوستی مثل تو.

کلاغ گفت...

من که دلم برای کودکیم هم تنگ نمیشه... ترجیح میدم همه چی زودتر تموم بشه...