۲۳ بهمن ۱۳۸۸

هه!

اینکه وسط هیاهوی یک مهمانیِ اجباری؛ لا به لای حرف های بی سروته، صدای کارد و چنگال ، وق وقِ بچه ، موزیک مسخره ای که نمی دانم از کدام موبایل تراوش می کند و نورِ خیره ی لامپ های کم مصرف ؛ نشسته ام به "تنهایی" فکر می کنم و دلم قنج می رود برای اتاقِ تاریک و سونات های ویولن سلِ باخ ، از هفت جا می سوزاندم!!!

۱۸ نظر:

داروگ گفت...

آخ آخ دقیقا می دونم چی می گی رفیق!
ولی من چون به تنهایی و اتاق خویش معتادم زیر بار هیچ اجباری نمی رم و گوشه اتاقم و سفت می چسبم و با تنهاییم حال می کنم.

misagh گفت...

خیال‌بافی

خواهر ناتنی‌ام در صندلی جلوی ماشین جیغ می‌زند و شوهرش – قماربازی مثل پدرمان – با‌ نهایت سرعت در میان کوه‌ها ویراژ می‌دهد. این سفر شبیه به سواری با ترن هوایی است. شوهرِ خواهر ناتنی‌ام طاقت ندارد تا به لاس وگاس برسد و پول همسرش را ببازد. پسر و دختر آنها در صندلی عقب ماشین، که من هم آنجا نشسته‌ام، سفت یکدیگر را چسبیده‌اند. دختر خواهر ناتنی‌ام – که از من بزرگ‌تر است! – هم جیغ می‌کشد. من دماغم را به شیشه فشار می‌دهم. من نمی‌ترسم.

شوهرِ خواهر ناتنی‌ام شادمانه خنده‌ای سر می‌دهد و بی آن که از سرعتش کم کند یا اول بوق بزند، در جاده کوهستانی شیب‌دار، دور تندی می‌زند. سر هر پیچ که دور می‌زنیم، خواهر ناتنی‌ام فریادی می‌کشد و از شوهرش خواهش می‌کند که سرعتش را کم کند. هر چه او بیشتر التماس می‌کند، شوهرش دیوانه‌وارتر می‌راند. خواهر ناتنی‌ام جیغ می‌کشد:‌ «هممون‌رو به کشتن می‌دی!» اما الان آن قدر به شوهرش خوش می‌گذرد که گوشش به این حرف‌ها بدهکار نیست. من هم گوش نمی‌کنم. اجازه نمی‌دهم کسی مزاحم خیال‌بافی‌ام بشود:‌ من با پسری فرانسوی به اسم ژان در خانه‌ام در نیویورک هستم. ما در دریاچه سنترال پارک قایق سواری می‌کنیم. به ما خیلی خوش می‌گذرد.

روبرتا آلن

خانم جان گفت...

ما که اینقدر این مدلی سوختیم که جزغاله شدیم!

zodiak گفت...

گلناز عزیز به خاطر این حس ظرافت و شیوایی مطالبت ممنونم
بارها حسی که ازش دم زدی رو تجربه کردم البته باخ رو نیستم و حاضرم برای hey you ..pinkfloydجون بدم

ناشناس گفت...

مثه یه سیاره مثل سیاره شازده کوچولو! تنهای تنها بدور از هر هیاهو بایه گل پر افاده که مارو اهلی کرده!

سلام
پس تو هم مثه این خواهرزاده م خیلی شیطون بودی!:)

خجسته گفت...

کاش اجبار با سرنگ به ما تزریق نمی شد...
مسخره ترین لحظات زندگی همین مهمانی هایی هستند که مجبوری نشان دهی که خوش می گذرد...

غزل گفت...

منم همینطوریم!

از جبر متنفرم!

تنهایی ِ اتاقم آرامش بخشه!

Destroyer گفت...

,چاره ای نیست آدم مجبوره بعضی جا ها باشه
تازه در باره آدم میگن طفلی چقدر ساکته

سلام گفت...

گر شب نبود و تيرگي راز پوش آن
هرگز سپيده اين همه قدر و جلا نداشت
............
گاهي بايد شرايطي پيش بياد تا قدر تنهايي هامون رو داشته باشيم

مينا گفت...

خيلي دلم مي خواست براي پست قبلي ات كامنت بذارم. به نكته خوبي اشاره كرده بودي.
منم وسط همه مهموني ها و عروسي ها همين حس و حال بهم دست مي ده. همش فكر مي كنم يعني چي؟ مي خوان چيو ثابت كنن؟ مي خوان بگن خيلي خوشحالن و بهشون داره خوش مي گذره؟

مينا گفت...

خيلي دلم مي خواست براي پست قبلي ات كامنت بذارم. به نكته خوبي اشاره كرده بودي.
منم وسط همه مهموني ها و عروسي ها همين حس و حال بهم دست مي ده. همش فكر مي كنم يعني چي؟ مي خوان چيو ثابت كنن؟ مي خوان بگن خيلي خوشحالن و بهشون داره خوش مي گذره؟

yahda گفت...

دستت دردنکنه گلناز جان، عجب باحال نوشتی این و البته پست قبلیت و ...
آخ که جگرخراش گفتی و چه به دل نشست.
خاطره ی حضور من
به روزم

sharmiiin گفت...

:( barha in heso tajrobe kardam

جزیره در کهکشان گفت...

مهمونی اجباری نرو . نوستالجیکتن جیک جیک نکنه همه ما همینیم . بعضی ها دراکولان اما . . . . به تخمشونم نیست که گذشته چی بوده . میبینم عکس های تو هم باز نمیشه .


میس شانزه لیزه

طراوت گفت...

عجب تراژدی سهمگینی !

غزل گفت...

کجایی؟ بیا بنویس چون این تنهایی گاهی برام آزاردهنده َست!!!

ارنستو گفت...

سالهاست مي سوزيم گلنز عزيز. همه جايمان خاكسترمان را شايد باد به سرزمينهايي برد كه مردمانش خنده را هنوز از ياد نبرده اند

... گفت...

وبلاگ جیغ کلاغم رو بلاگفا بی هیچ توضیحی و به قول خودشان به دلیل عدم رعایت قوانین سایت حذف کرد. آدرس جدید وبلاگم در بلاگ اسپات: http://jighekalagh.blogspot.com/
ممنون