۱۲ فروردین ۱۳۸۹
من یک دخترم...
روح های سرکش اگر در کالبد بمانند می گندند و من مدتهاست بوی گندیدگی عذابم می دهد. تمام سرکشی ام از ابتدا خلاصه می شود در چیزهایی که برای روح یاغیِ من حتی مرهم نبود. همه ی کودکی ام در تخیل فوق العاده ام غرق بودم و با کتاب های کوچک پاسخ می دادم به عطش روحم. سوال می پرسیدم و سوالم را نمی فهمیدند . جواب می دادند و جوابشان برایم بی جوابی بود.
وقتی 13-14 ساله شدم، بیشتر از هم سن و سال هایم می خواستم. روحم شعله ور بود و نمی فهمیدم چرا باید خودم را بسوزاند...
اما تمام سرکشی هایم در آن دوران محدود بودند به دوچرخه سواری در خیابانهای شهری کوچک
در زمانی که مردم به "دختری که بلند می خندید" اخم می کردند؛
به زخمی کردنِ مزاحمی که دستش وارد حریم دخترانه ام شد؛
به نمره انضباط های پایین؛
به لذت بردن از جواب های تند دادن به بالاسری ها ؛
به امتحان کردن هر چیزجدیدی که بوی ماجراجویی می داد ؛
و به تمام چیزهایی که حتی مرهم بر سوختنم نبود...
بعد به من گفتند این "بد" است. به من می گفتند تو یوغی بر گردنت است به نام دختر بودن. می گفتند کارهایی که پسرها می کنند، نکن. می گفتند کتاب هایت بزرگ اند . می گفتند احساست را فریاد نزن . می گفتند باید اول دوست داشته شوی، بعد دوست بداری. می گفتند اگر بدانند که می دانی، تابو را شکسته ای...می گفتند تو باید بسوزی...
دلخور بودم، حرف زیاد در دلم مانده بود و سوخته بودم واز همه بدتر "من بزرگ شده بودم". به من گفته بودند تو دختری. من باید "خوب" می بودم و من "خوب" ماندم و لعنت فرستادم به آن کسی که "خوب" را بهتر از "بد" قرار داد...
پ.ن : گاهی فکر می کنم که هیچ کس سرنوشت من را تعیین نمی کند ، ولی وقتی در موقعیتی می مانم که دیواری نیست که خودم را به آن نکوبیده باشم، بازهم به جبر ایمان می آورم. فقط نمی فهمم چرا خدا اصرار داشته که جبرش را غرق در نور بر ما عرضه کند و سیاهی اش را به روی مبارک هم نیاورد!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱۳ نظر:
گلناز جان این سال جدیدیه کی باد زیر خاکسترت کرده که اینجور شعله ور شدی؟؟؟
این زهر ماریا درداییه که مث یه نعش کش باس با خودمون حملش کنیم!
پس سختش نکن دختر نعشت رو حمل کن و دم نزن
فعلاًاينترنت و وبلاگ زمينهي خوبي براي گندزدايي روحهاي سركشه، چون ارتباط با روحهاي سركش ديگر رو فراهم كرده.
جبر/موقعیت/اجبار/دختر/جامعه/احساس/وای خدای من !
سرم دیگه داره سوت می کِشه !
ناشناس من بودمااااااااااا غزل نمیدونم چرا این جوری شد !
من هم خسته ام،من دارم از تنهایی می پوسم...
ولی این تنهایی را به بودن در کنار کسانی که احساساتم را خفه می کنند ترجیح میدهم
من بیشتر از اینکه حالم از دختر بودن به هم می خورد،حالم از بودن به هم می خورد...
لعنت،لعنت و لعنت بر کسی که خوب را بهتر از بد قرار داد...
سلام...خوبي؟
همه اينها رو كه گفتي...ميفهمم...
به روزم خوشحال ميشم اگه سر بزني...
آنچه هنوز تلخ ترین پوزخند مرا می انگیزد"چیزی شدن"از دیدگاه آنهاست.آنها که می خواهند ما را در قالب های فلزی خود جای بدهند.آنها با اعداد کوچک به ما حمله می کنند.آنها با صفر مطلق شان به جنگ با عمیق ترین و جاذب ترین رویا ها می آیند
(نادر ابراهیمی_بار دیگر شهری که دوست می داشتم)
از تمام پستا و کامنتات میشه فهمید خیلی بزرگتر از سنتی ... خیلی میفهمی . و این فهمیدن همیشه هم خوب نیست . یعنی خوب هست ، اما درد دارد ... و منجر میشود به این فریادهای مجازی . واقع چه میشود کرد این جبر و حساب را ؟
حرام شديم در اينجايي كه نبايد باشيم. گلناز عزيز نوشته اي و خوانده ام خودم را تمامم را در تمام اين سالها و نفرت از انكه خدايش مي نامند بسيار بوده است هميشه و هر لحظه بر ان افزوده شده است . شايد نفهمم كه دختر بودن در اين مكان جغرافييايي كه ما هستيم چه هرز رفتني است اما بارها به اين انديشيدهام. نوجواني و جوانيت زير يوغ موجودي به نام پدر كه گويي چون تو را توليد كرده است در ان لحظه لذعت بار بي هيچ اراده اي به بودن تو حال بايد بر تمام تو سيطره اش را بيفكند بعد از ان نيز موجودي به نام شوهر كه گويي تمام خودخواهي و تماميت طلبيش را در واژه مسخره اي به نام ناموس خلاصه و توجيه كند. گفتنيها بسيار و مجال...
بلند بلند بخند ، جواب سر بالا بده، لذت ببر ،ماجراجو باش، فرياد بزن ، دختر باش بيشتر از هر زماني .....
تو آزادي آزاد.
تنهایی میوه ی بلوغ است عزیز
خوشم امد
شكوه هات آشناس!!
سلام.این پستت حرفی بود که من 22 ساله نمی تونم بیان کنم و الان اینجا دیدمش.ازت میخوام اجازه بگیرم این پستت رو با ذکر منبع تو وبلاگم بزارم.میشه؟
ارسال یک نظر