۱۴ مهر ۱۳۸۹



وقتی آدم می خزد زیرِ پتو و اس ام اس های ته صندوقی را می خواند، وقتی آدم می نشیند توی آفتاب و یک آهنگ را چهل و سه بار گوش می دهد تا عادی شود برایش ، تا دیگر دلش را نسوزاند، یعنی متاسفانه دل تنگ شده است. یعنی متاسفانه یک چیزی توی دلِ آدم کم است. اصلا بغض دارد. باور کن اینکه با چشم های خیس چمدان ببندی و با لبخند خداحافظی کنی، بغض دارد. اینکه که روزهای "نبودنت" را با انگشت هایت بشماری بغض دارد. میدانی؟ وقتی تمامِ زندگی ات بوی چمدان بدهد، هیچ کجا نیستی. باورکن سخت است که تو،همانی باشی که می رود. سخت است منتظر باشی کسی از نبودنت بگوید ...


آدم وقتی زندگی اش بشود رفتن و برگشتن، مجبور می شود به "عادت نکردن" عادت کند و بعد، یک چیزی از کار می افتد. یک چیزی می شکند و می ریزد. یک چیزی شروع به لنگیدن می کند. چشم ها خیره می شود به تابلوهای سبزرنگِ کنارِ جاده ها و فاصله ها را می خواند و نه مبدا دل خوش ات می کند و نه مقصد... ......اَه! لعنتی!...به امیدِ آرام شدن می نویسم اما دلم هنوز به شدت می لرزد..... دیگر نمی توانم این متن را ادامه بدهم. ببخشید.



۲۱ نظر:

طراوت گفت...

خوب حرفای این بارت نزدیکتر از هرچیزی بهم بود . روح من تو همین رفتن و اومدنا شکل گرفت . جاده و چمدون و عادت ...
میدونستم نباید عادت کنم اما ... شد دیگه. باید دل رو قربانی کرد. گاهی پیش میاد گلناز ...
باید برای خاطره ی عادتهامون اشک بریزیم و لذت ببریم ...
بذاردلمون خوش باشه به خاطره ...
آه ...

میثاق گفت...

به قول اخوان لعنت به سفر که هر چه کرد او کرد یا
لطفأ ملافه ها را کنار نزنید

بیایید، بنشینید توی این ته سیگارهای یواشکی

توی این رگهای جن زده

توی این مینیاتورهایی که از کمرشان گل ، از کمرشان آهو، میزند بیرون

خدا بزند به کمر این فیلمها

این خیابانها

این شبهایی که می آیند اما نمی گذرند

خدا بزند به کمر این تیغها که می خوا هند اما ... نمی برّ ند.

ناشناس گفت...

You are only coming through in waves...

ارنستو گفت...

سلام به گلناز عزیز. انگار یه نفر که از دوریه تمام دوستاش داره تمام بودش نابود میشه مینویسه . انگار هیچ جای دنیا اون جایی نمیشه که یکی که دوستش داری یه دوست باهات بشینه و گپی بزنه. نبودنهایش رو داره فریاد میزنه. روزهایی که بی اون میگذره در جایی که اون فکر میکنه باید الان اونجا باشه اما دارم به این فکر میکنم که باید بغض رو شکست .باید لبخند دلو تو چشما کاشت. حتی وقته رفتن. به امید دوباره کنار هم بودن با کوله باری پرتر از گذشته ای که روزی تو با بغض ازش جدا شدی . باید تفاوت رو مبدا خنده قرارداد. اینا نصیحت و یا حرفهای از رو سیری و برای اظهار فضلهای ابلهانه نیست که من هم ازش متنفرم. اینا اون چیزیه که بهش باور دارم و فکر کردم بگمشون بهتره. اگه فکر میکنی ارزششو داره این حرفها برای روشون فکر کردن.

رضا گفت...

نه دل رفتن دارم و نه پای برگشتن...
+ عادت کردن به چیز هایی که قرار است ترکشان کنی بد است.آدم را ذره ذره می کشد...

منا گفت...

ولی من همیشه دوست دارم بلیط بگیرم و بویِ چمدان بدهم، حتی اگر مقصدی نداشته باشم...

کورسو گفت...

بدترش روزی که دلتنگ این روزهای لعنتی بشوی و خاطرات لعنتی این لحظات به ته صندوق دلتنگی ات برود

آشفته ذهن گفت...

سلام دوست خوبم
دلم واسه نوشته هات تنگ شده بود...مثل همیشه قشنگ و عمیق بود

غزل گفت...

گل بر عكس ِ تو من عادت دارم مي كنم !
اينكه بداني بودن َت در مبدا يا مقصد ادامه دار نيست ، گاه شكنجه َست !

zodiak گفت...

یادمه محکم بودی

مادح گفت...

خیلی سخت میشود وقتی که در واژه نامه ی ذهنت انتظار معنی نداشته باشد و آنوقت روزگار هر روز و هر ساعت و هر لحظه طعم تلخش را به زور در گلویت بریزد...
خیلی سخت میشود که حتی پنجره ی اتاقت هم از دستت خستهشود بس که بیهوده نگاه کردی و هیچ نیافتی
سخت است...خیلی سخت

علي گفت...

يعني تو اين چند وقته يه چيزيت شده. نمي دونم سرت به يه جايي خورده يا با آدم فضايي ها ملاقات كردي و به تو يه چيزي دادن تاابر انسان بشي يه چيزهايي مينوسي جديدا من كف مي كنم
" زندگي ادم بوي چمدان بدهد"

خجسته گفت...

یکی رفت،یکی موند،یکی ویرون شد آسون...

خجسته گفت...

یکی بست کوله بارش،یکی فنا شد آسون

shinyeye گفت...

اين زير پتو خزيدن و توي آفتاب نشستن را خوب و بجا نوشتي. فضايش را خوب ترسيم كردي. حيف كه لعنتي نگذاشت متنت را ادامه‌دهي. كدام لعنتي؟ كدام است كه نمي‌گذارد آدم آرام شود حتي با نوشتن.

shinyeye گفت...

ئه؟ باز من سر از اينجا درآوردم. چه خوب. هنوز آدمي زير پتو خزيده است و دارد اسمس‌هاي ته صندوقي‌ را مي‌خواند.

sharmin گفت...

lanat be in vaziat. man modathast deltangam

مینا گفت...

گلناز این پاراگراف اول رو که خوندم احساس کردم خدایی نکرده توی زندانی !!
من خودم گاهی دلم می خواست که مثل شما بودم همچنان. نمی دونم شاید هم باز مرغ همسایه غاز از آب در اومده و ما بی خبریم. دلم خیلی برات تنگ شده ها !!! چرا نمی بینمت؟

Miss Ferii گفت...

نه چمدان داشتی،
نه روزنامه،
و نه چتر.
عاشقت شدم...
از کجا باید می فهمیدم مسافری؟!..

بهروز گفت...

صحیح! خوشم آمد، چه خوش آمدنی...!

محمد صفاري گفت...

اين حس عجيب را سالها تجربه كردم گلناز، يك روزي سفر كردنهايت كم و كم و كمتر ميشوند، چمدانت ساك و ساكت كوله و كوله ات كيف دستي ميشود، و بوي سفر و جاده و تابلوهاي سبز كم كم از خاطره ها و خوابهايت ميرود، آنوقت است كه بدجوري دلت لك ميزند براي جاده و رفتن و رفتن و رفتن...