۲۶ تیر ۱۳۸۹

نزدیک ترین اورژانس از اینجا خیلی دور است.

یک نفر از کنارم رد شد و ... یک بوی آشنا. بوی عطر نه. بوی تن. بوی حضور. پیچید توی سرم و نمی دانم چند لحظه گذشت که من چشمانم بسته بود. لعنتی... برگشتم. یک هیکل غریب از من دور می شد. تک تک سلول های مغزم فریاد می زدند اسمی را. التماس کردم چشم هایم را که گریه را فراموش کنند الان. دلی را که با تف مالی سر پایش کرده بودم، با نسیمی آوار شد دوباره. کف خیابان کشیده می شدم و اشک هایم را نیامده پاک می کردم... و حالا درد گرفته است همه جایم. خواهم مرد. مرا با آژیر مرگ جا به جا کنید لطفا. مرا توی قطعه ی له شده ها خاک کنید. سر خاکم کسی ناله نکند لطفا. من خودم دردم. زهرمارم. تنم را تشریح کنید ورنجم را بیاندازید جلوی سگ ها. مغزم را ریکاوری کنید و از رویش یک فیلمِ تک پلانی بسازید که مطمئنم بی نهایت دقیقه روی یک تصویر می ماند با همراهیِ فریاد running down...قلبم را بیاندازید توی الکل تا درس عبرتی باشند برای فرزندانتان. در ضمن؛ من از تشییع متنفرم. قول می دهم وکیل وصی هایم پاچه تان را نگیرند اگر بگویید این جنازه حوصله ندارد برای مراسم تشییع بیاید. مرا بگذارید زیر آب سرد و بروید لطفا. روی سنگ قبرم هم بنویسید: حالا دست هایش تا ابد سرد است... من به آخرت ایمان آوردم . بله. بهشت و جهنم یعنی تو.

۲۸ نظر:

پارمیدا گفت...

عالی بود...
آخ گلناز چه قدر خوب گفتی
چیزیو که من تو دلم بود!!

طراوت گفت...

بی نظیر بود گلتاز عوضیییییی ...
دلم میخواد خفه ت کنم . این همه حرف راجع به تب گفتیم ، یعنی کشک ؟ تو زیر گوش من به این باشکوهی تب داری و اونوقت از من گله میکنی که چرا میگم تب و دلتو میسوزونم ؟
خیلی گرمی الااااااااااغ ...

پارمیدا گفت...

نمیشه خندید...
نمیشه

منا گفت...

بهتر از این نمی شد گفت...

مهسا گفت...

پاراگراف اولت چه مهشر بود،مرا یاد تنش انداخت!
چه عجیبه این دنیااااا

مهسا گفت...

محشر!بی سوادیه دیگه چه کنیم!!!

مینا گفت...

گلناز سلام
حالت خوبه؟
با خوندن این پست نگرانت شدم!!!

آشفته ذهن گفت...

منم یه جورایی نگرانت شدم!
خیلی آتیشش زیاد بود!
ای خدا میشه ما آدما بتونیم نرمال باشیم؟و انقدر حساس نباشیم؟

خجسته گفت...

دیر کردی...لفتش که میدهی همین شکلی می شود که الان هست...
التماس نکن،فکر هم نکن لطفا

یکی گفت...

نمیدونم چی بگم داستان نبود که بگم قشتنگ بود
اما اینو میگم که تلخ بود

zodiak گفت...

دستات داره سرد میشه

میعاد گفت...

به صلیب صدا مصلوبم ای دوست
تو گمان مبری مغلوبم ای دوست...

koursou گفت...

توفنده

ارنستو گفت...

سلام به گلناز عزیز. در خواندنت یه اتفاق بدی افتاد که حالمو گرفت حسابی ولی به خیر گذشت بگذریم.وقتی صحبت داستان پیش می اید دوست ندارم در مورد اتفاقات رخ داده در داستان صحبت کنم و اصولن وقتی داستان از دید اول شخص است نویسنده جای شخصیت بنشیند و در موردش اظهار نظر کنم و.... اما گلناز عزیز این دردنامه است نه داستان . دردنامه هم نیست این خود درد است. دردی که همه ما میکشیم ولی انگار تو را دارد زودتر میکشد و شاید کمی بعد من و بعتر ان یکی و ... این نوع نوشته ها از دوستان قلب ادم را مالامال درد می کند از تصور زندگی در جامعه ای که ماحصل وجودش درد های سربازکرده عمیق اینگونه است. درد از دیواره های قلبم بالا میرود .

ارنستو گفت...

در مورد شعر گنگ بودنش و به سرگیجه اوردن خواننده شاید اشکال از من و ناتوانیم باشد میخواهم راهنماییم کنی و بگویی کجای شعر کاملن غیر قابل درک بوده و کجا را میشده9کمی هضم کرد و ...

نيرواناي گمراهي گفت...

به نظرم شروعش از پايانش قويتر بود گلناز عزيز، ولي كلا يك حس قابل لمس و تاثير گذار در كل متن جاري بود...

سمیه گفت...

like

آشفته ذهن گفت...

ای کاش درجا آدمو خفه کنه نه ذره ذره....

Unknown گفت...

آشفتگی ها و سرگردونیها همه انگار گمشدیم یا گممون کردن! یاد هامون افتادم...ههععی!
خوبی
ناز؟
سلام

ناشناس گفت...

کاش تهران بودی

misagh گفت...

من آنتی تزش رو می نویسم
لطفأ دیگر نیایید توی دکمه قرمز تلفن

لطفأ دیگر کمپوت آناناس نیاورید

لطفأ ملافه ها را کنار نزنید

بیایید، بنشینید توی این ته سیگارهای یواشکی

توی این رگهای جن زده

توی این مینیاتورهایی که از کمرشان گل ، از کمرشان آهو، میزند بیرون

خدا بزند به کمر این فیلمها

این خیابانها

این شبهایی که می آیند اما نمی گذرند

خدا بزند به کمر این تیغها که می خوا هند اما ... نمی برّ ند.

haafez گفت...

dige in del,del nemishe

نيرواناي گمراهي گفت...

به روزم و منتظرت

Mania Vahshi گفت...

این‏جا چقدر خوب است. خودم این‏جا چه می‏کند؟!
راستی! قطعه‏ی له شده‏ها هم سرد است؟! تو برو من هم به زودی می‏آیم. فقط یک چیزی! ابد، چقدر است؟ زیاد است؟ نه که نمی‏دانم چقدر است، وقتی می‏گویی تا ابد دستان‏مان سرد می‏شود، می‏ترسم!
بروم، بروم! وقت کم است. یک سری حرف‏ها هنوز مانده، باید پس بیندازم جایی که بماند.

...برمی‏گردم!

مادح گفت...

فوق العاده نوشتی
از کنار من هم گاهی آشنایی رد می شود که نقش غریبه ها را برایم بازی میکند کسی که برای پیدا کردنش تمام لحظه ها را بو کشیده ام و ناگاه در کنارم پیدایش کردم...
گاهی میرسم به اینکه مرده زاده شده ام
پس کارم با مرگ چیست؟
رخت عزا را از تن به در آرید من سالهاست مرده ام...

آشفته ذهن گفت...

ممنون گلناز جان که سر میزنی و خوشحالم می کنی :)
قربانت

رضا گفت...

نگاهت.لبخندت.خودت من را ميكشي بي انصاف.مي روي و دل را با هزار ترك مي گذاري.اگر كلي وسواس هم خرج دهم ديگر مثل اول نمي شود...

علي گفت...

خيلي جنجالي بود