۱۴ آبان ۱۳۸۹

دو نقطه و یک پرانتز که می خندد...

مثلِ طعمِ پسته های تازه می ماند. مثل حس کردنِ خیسیِ چمن ، کفِ پاهایت. مثلِ بوی خوبِ صبحِ بارانی، وقتی خواب آلود، از پنجره ی کوچکِ اتاق، به بیرون سرک می کشی. مثلِ یک چیزِ خوبی که می دود توی تن ات. یک حسِ آرام. آره. همین. یک حس آرام. همین است که مانده توی چشم هایم. همین حس است که می خزد توی رگ هایم و مستم می کند. چقدر فرق می کند این حس، با آن دل گرفتگی های سگی... چقدرناب است نرمیِ این حس، مثل نرمیِ تپشِ قلبم در لمسِ آرامِ بازویش... چقدر خوب است این " آرام"، وقتی می دانم دلم قرار ندارد...


اصلا من می خواهم زیرِ آفتابِ کم رنگِ پاییز بنشینم و نارنگی بخورم. می خواهم کاکتوسم را با خودم ببرم تا سوپرمارکتِ سرِ کوچه و برای خودم لواشک بخرم. می خواهم آهنگهای عهدِ دقیانوس را گوش بدهم و چایِ لیوانی بخورم. من می خواهم همین جوری بماند. اصلا خواهش می کنم همین جوری بماند همه چیز...

۳۷ نظر:

خجسته گفت...

من هم می خواهم،حاضرم التماس کنم و ضجه بزنم که اوضاع همینطوری بماند بدون هیچ تغییری !

طراوت گفت...

خیلی مزخرفه که هیچی همون جوری نمیمونه. فقط میشه به کشدار بودنش امید داشت. یا آرزو کرد که از اون آرامشای کشدار باشه ... ازون آرامشا که میشه تو وجود یه کاکتوس دید ... :))

:) میشه امید داشت ...

زي زي گفت...

چقدر خوب مي نويسي
عين همان پسته ي تازه

بهروز گفت...

چه خوب...
دو نقطه و یک پرانتز را بر من وارد کردی!

بهروز گفت...

با نماد هات مشکل دارم!
بی ربط به گربه سگ نیست، منم دوسش داشتم و بعدا فهمیدم چقدر خوب بوده!

zizi گفت...

پست ترا خواندم و برگرفته از تو نوشتم

فروغ گفت...

البته اگر کاکتوس بیچاره ناکار نشود تا سوپر مرکت محله...

نیلوفر آبی گفت...

سلام. وبلاگ زیرخاکی با یک مطلب در مورد آفرینش زن آپ هستش. حتما بیا واحساستو بعد از خوندن مطلب برام بنویس .... ممنون

zodiak گفت...

من میخوام برگردم به کودکی
نمیشه نمیشه نمیشه

مریم گفت...

ممنون که وقت گذاشتی دوستم
بدبختی اینه که یکی دوتا هم نیست
بیچاره شهرسازا :))

خودم گفت...

بعد مدتها چند تا از پست هات رو با هم خوندم... یه مزه تلخی میده نوشته هات ولی دوست دارم این تلخی رو.... این روزها که من دستم به نوشتن نمیره و بعضی از تلخی ها و دلتنگی های منم تو نوشته هات مستتره...

mona گفت...

خواهش می کنم همین جوری بمون...همه چیز...

پارمیدا گفت...

چه حس قشنگی..
;)

misagh گفت...

pause هم ندارد
اتاقی برای سکوت می خواهم جایی که ابتدا تویی انتها منم

بهروز گفت...

من نمی خوام کسی رو تجزیه کنم!!!

آشفته ذهن گفت...

چه قدر قشنگ می نویسی...چه قدر قشنگ احساستو میگی...

va7934 گفت...

سلام...خوبی؟
چه خوب بود اگر میشد...
من هم به روزم ...خوشحال میشم سر بزنی...

va7934 گفت...

باور میکنم...عزیز دل...

بهار گفت...

پاراگراف آخرت پر حس تر بود منم دلم می خواد زیر نور کمرنگ پاییز نارنگی بخورم لواشک بخرم و آهنگهای دهه پنجاه گوش کنم چای لیوانی بخورم ...انگاری هیچی تغییر نکرده ....

miguel گفت...

آهنگ های عهد دقیانوس رو هستم، حتی قدیمی تر جوری که حس گوش دادن به رادیو بهت دست بده،
وبلاگ من رو هم بخون، یک کم!

زئوس گفت...

:عادت ضامن نوعی مصونیت کسالت بار،یا به عبارتی،
برقگیر هستی فرد است.
عادت همان وزنه ای است که سگ را به استفراغش زنجیر می کند.
نفس کشیدن عادت است.زندگی عادت است.

آپ شد

ساعت های دراز تاریکی

ناشناس گفت...

هرگز با احساساتي كه از اولين برخورد نسبت به كسي پيدا مي كنيد نسنجيده اعتماد نكنيد.

جزیره در کهکشان گفت...

جان من . . . هر کار دوست داری بکن . . . از مادر زاده نشده کسی که بخواد جلو ی تو رو بگیره .






من میکشمش/میس شانزه لیزه
جزیره در کهکشان

نیلوفر آبی گفت...

من کوچه ای خلوتم از خیل رد شدن
متروکه ای پر از نرسیدن... نیامدن
سخت است جای صبح و سلام همیشگی
سرشار بوی تند خداحافظی شدن
بی تو گرفته...ساکت و مغموم و خلوتم
روزی بیا دوباره به این کوچه سر بزن !


زیرخاکی آپه

ارنستو گفت...

سلام. دلتنگ می شوم دلتنگ میشوی همه ما این دورانی را که گلناز میگوید گذرانده ایم و همه مان هم شده حتی یک لحظه به این فکر کرده ایم که هیچ کس حال و روز خراب مرا ندارد و هیچ کس هم مرا نمی فهمد. اما همه ما یکسان به مرز ارامش نرسیده ایم. عده ای زود رذسیده ایم و عده ای چنان زجر کشیده ایم که سالها بعد هنگامی که به اننگاه میکنیم عمر ب باد رفته را می یابیم بی هیچ تحرکی. باید حرکت کرد . تمام///

غزل گفت...

گل آرزو می کنم همین جوری خوب بمونه واست عزیز ِ دلم:*

ناشناس گفت...

shahkari
...
mikham bashi
...

محمد صفاري گفت...

مثل خوردن همون نارنگيهاي ترش و شيرين پايزي، خوندن متنت بهم چسبيدو تازه شدم...
اميدوارم دقيقن همين جوري كه ميخواهي بماند همه چيز و... همه كس...

مريم گفت...

من عاشق روزهاي بي اتفاق بي مزه ام!!

مريم گفت...

من عاشق روزهاي بي اتفاق بي مزه ام!!

مريم گفت...

من عاشق روزهاي بي اتفاق بي مزه ام!!

ناشناس گفت...

اين بلاگر ديوونه اينجوري كرد كامنتاي منو! من بي تقصيرم :))

ارنستو گفت...

گلناز نرم می نویسد و روان. نرم نوشتن در ذهن ما جاری بودنی توام با ارامش است. تو دوست داری بخوانیش. ارام خود را به تو تحمیل می کند فارغ از زاید هایی که به طرز متظاهرانه ای این روزها باب شده است و تنتو را ازار میدهد. افرین به تو.

shinyeye گفت...

چاي ليواني زير آفتاب كمرنگ پاييز مي‌چسبه. بدجوري هم مي‌چسبه. احتمالش زياده كه اون دل‌گرفتگي‌‌هاي سگي رو ببره.

ناشناس گفت...

مثه همیشه عالی بود

ناشناس گفت...

سلام الی...
باور کن هیچ کی هیچکیو درک نمیکنه با اینکه حس همو میفهمیم...
کاش کبر مونث غرور نمیشد،با لطافتتان گاهی اوقات اتم میشید این زره اتم باعث شده اگرآقا باسند حرفاشو بزنه چون حوصله نداشته باشه و در عالم رویا سیر میکنید و کسی که دوستتان داره دو مترونیم قدو اسب سفید بالدار نداره و خیلی چیزای دیگه . فقط بخاطر اینکه کتابی بگید نمیخوام صداتو بشنوم و در فضا اون چیزی رو که میخواید خدا خلق نکرده نمیابیدوو...اقایونو بدبخت و خودتونو بیچاره و در اخر شاعر از اب در میاید وچون هیچوقت واقع بین نیستید(نیستید دیگه)با خوب نوشتن خودتونو عف میکنید.همه خوراک زمینیم ای خانمی که ...بعدأ

Shiraj گفت...

سلام الی...
باور کن هیچ کی هیچکیو درک نمیکنه با اینکه حس همو میفهمیم...
کاش کبر مونث غرور نمیشد،با لطافتتان گاهی اوقات اتم میشید این زره اتم باعث شده اگرآقا باسند حرفاشو بزنه چون حوصله نداشته باشه و در عالم رویا سیر میکنید و کسی که دوستتان داره دو مترونیم قدو اسب سفید بالدار نداره و خیلی چیزای دیگه . فقط بخاطر اینکه کتابی بگید نمیخوام صداتو بشنوم و در فضا اون چیزی رو که میخواید خدا خلق نکرده نمیابیدوو...اقایونو بدبخت و خودتونو بیچاره و در اخر شاعر از اب در میاید وچون هیچوقت واقع بین نیستید(نیستید دیگه)با خوب نوشتن خودتونو عف میکنید.همه خوراک زمینیم ای خانمی که ...جالب اینجاست باز زندگی با هم بودن شروع بشه باز سراغاز ...بهر حال نوشتنت قابل تحسینه