۱۰ شهریور ۱۳۸۹

به خاطرِ گُلِ روی دوستی مان...

یک پاکت سنگ خریده ام. اول از همه دوتا برای خودم، که بگذارم روی چشم هایم. پلک هایم مدت هاست سنگین نشده اند.بعد یکی برای نگاه تو که بشکند و سنگین نشود روی صورتم. یکی برای دلم که پر شود و جایی برای تو نداشته باشد. دوتا برای دستهای تو که دیگر توانِ گرفتنِ دستِ مرا نداشته نداشته باشند. چند تایی هم برای جیب های خیالم. تا سنگین شوم ونتوانم بدوم تا خانه ات. تا آغوشت. چندتایی هم برای روزهایی که باید چشمم را ببندم تا بغضِ قشنگِ مردانه ات را نبینم. آخر قرارِ بی قراری نداریم. آخر بغض ات بی قرارم می کند. آن سنگ های قلبت را هم به من قرض بده. فکرهایم را کرده ام. می خواهم آخرِ دوستی مان پرچینِ کوتاهِ مزرعه ات را با آنها برایت بسازم... پ.ن: این پست در واقع فقط برای یک نفراست. دوست داشتم جایی ثبت می شد و شد. همین.