۴ مهر ۱۳۸۹

- بندِ کفشم را محکم گره می زدم ، کمربندِ شلوارکم را محکم می کردم، ساعتِ صفحه درشتم را می بستم. دوچرخه ام آبی بود. همان طور که رو به رو را با اخم نگاه می کردم، جکِ دوچرخه را با یک ضربه بالا می زدم و ساعت را نگاه می کردم. با هیاهوی تماشاچی ها شروع می کردم. دورِ باغچه ی بزرگمان دقیقا یک ساعت می چرخیدم و رکاب می زدم و بعد قهرمان می شدم...

- باید خانم تر باشم و لباس های دخترانه و صد البته ناراحت بپوشم. اندامِ دخترانه ام برایم سنگین بود.دامن پوشیدن معضل بود برایم. از پاهایم متنفر بودم. دوچرخه ام کوچک شده بود برایم. و من فیلمی دیدم که توی هلند ساخته شده بود و آنجا همه ی مردم دوچرخه داشتند. حتی زن ها.

 - پریود شدم. برای اولین بار. هنوز هم می خواستم "مثلِ پسرها" بدوم. اما موقعِ راه رفتن هم نگران بودم، چه برسد به دویدن. مادرم گفت دیگر "بزرگ " ای. و من ساکت شده بودم و عصبی و کتاب می خواندم و به وضوح می دانستم که دنیای توی سرم ، بزرگ تر از دنیای "خانمانه" ی دلخواهِ مادرم شده است.

- با اولین دوست پسرم دو هفته بیشتر نماندم. استدلالم این بود که آدم را به یادِ کتاب های دنیل استیل می اندازد! و من تصمیم گرفتم فعلا دورِ پسرهای احساساتی را خط بکشم. برای خودم می تاختم و پسرها هم به وضوح نمی خواستند واردِ دنیای من شوند و من از بازی لذت می بردم.

- اولین باری که با شنیدنِ دوستت دارمِ پسری لرزیدم، احساس کردم "بازی" تمام شده. نمی دانستم چه بگویم . "سکوت" کردم و فکر می کردم که این "خانمانه" ترین پاسخ بوده. اما من هم دلم می خواست از احساسم بگویم. اما روزی "بزرگتر"ی یواشکی رازی را زیرِ گوشم گفت. گفت دختر و پسر باید دنبالِ هم بدوند تا روابطشان پایدار باشد. و من یادِ "گرگم به هوا" افتادم و فهمیدم که "بازی" تازه شروع شده...

- هنوز هم نمی توانم درست "بازی" کنم. نمی خواهم یاد بگیرم. دوست دارم راحت "ابراز" کنم. تنفر باشد یا عشق فرقی نمی کند. اصلا راستش را بخواهید دوست ندارم با پسرها "گرگم به هوا" بازی کنم. چون آنها می بَرند. آخر می دانم که دویدن برای دخترها سخت تر است. آخر دخترها پریود می شوند. آخر دخترها باید "خانم" باشند...

بعد نوشت: لازم شد بگویم که من به هیچ وجه نمی خواهم دخترها هم "مثلِ پسرها" باشند. از دختر بودن هم ناراضی نیستم. فقط دوست ندارم خودم برای خودم تابوهایی بسازم که به آنها معتقد نیستم. وگرنه من هم به همان اندازه دخترانه ام که بقیه ی دخترها. فقط به نظرِ من لازم است دختر بداند کجاها محدودیتش ساخته ی جنسِ خودش است.همین.

۲۹ نظر:

میعاد گفت...

Lost in thought and lost in time
While the seeds of life and the seeds of change were planted
Outside the rain fell dark and slow
While I pondered on this dangerous but irresistible pastime

طراوت گفت...

تو ادمو با این قلمت غمگین میکنی . همش با خودم فکر میکنم یه نفر تا چه حد میتونه قوی فکر کنه و بنویسه ...
هووووف ...
این پستتو دادم چندتا از دوستان خوندن . میدونی یکیشون چی گفت ؟
:))
گفت اونا در ظاهر برندن. چون نمیدونن چه چیزیو از دست میدن ...

:-*

تو الاغ ترین چیز ممکنی ... حواست به خودت باشه.

خجسته گفت...

من دیگر معنایی برای خانم بودن و خانم ماندن پیدا نمی کنم،دیگر اهمیتی ندارد...
بیاهمیتش کن،مطمئن باش که ممکن است...

خجسته گفت...

بی اهمیت !!!

va7934 گفت...

سلام...خوبی؟
پاییز از راه رسید...دوستش داشته باشیم...
به روز هستم...با افتخار تشریف فرماییتون...

یکی گفت...

گلناز واسه
این هر روز این جا میام
گلناز این خدا بود
تو میفهمی یعنی چی
؟
میفهمی لعنتی؟
یه عامه لایک

ارنستو گفت...

سلام به گلناز. اولین چیزی که تو این نوشته به نظر من اجتماعی برام جالب بود (("سکوت" کردم و فکر می کردم که این "خانمانه" ترین پاسخ بوده))در واقع اینجا او ذتسلیم ان چیزی شده که در مقابلش ابتدای کار مقاومت و حتی عصیان میکرده. او میخواهد عصیان کند اما انگار کم می اورد. همه چیز مانند همان ÷ریود انگار روند تکراری و دوره ایش را می پیماید و دیده نشدنهای هنگامی که باید دیده شود و ...دردهای بزرگ که من شاید ان را درک نکنم اما دیده ام .

خط سوم گفت...

فوق العاده بود گلناز
مرسي
بشدت اون حس رو درك و تجربه كردم
مرسي دختر
مرسي

علي گفت...

خب به جاي گرگم به هوا موش و گربه بازي و قايم موشك بازي رو شروع كن... فكر كنم ديگه كسي نتونه ببرتت

اشکان گفت...

من در پی تنهایی هایم با باد می پرم در ابر می دوم و بر پشت نسیم پشتک می زنم... اه ای زنان حرمسرای تنهایی فکر مغشوش من به در ایید از کلبه های متروک دیوار کشیدهتان تا بلرزد پایی و سوتک بزند شاگرد مکانیکی که میترسد از سایه زنان...
زن سرد روح بچه گی ها به در ا از همه تارهای تنیده بر تنت... به در ا از همه ی تارهایی که خود بر خود پیله کرده ای کرم ابریشم درختان توت و زیتون به در ا پروانه ی نامت سخت یادت سخت راهت سخت...

shinyeye گفت...

من هم تشويقت كردم توي دلم. اون وقتي كه با دوچرخه‌ات دور زدي. جكش رو با ضربه دادي بالا. بعد همه از تو خوششون اومد. قهرمان شدي.
...بگذاريد آدم كاري رو كه دوست داره و درست هم هست انجام بده. آسمون به زمين نمي‌آد.

کرسو گفت...

پستت رو در جمعی خوندم، به نام گلناز، همه رو گرفت

zodiak گفت...

پسر ها هم پريود ميشوند شک نکن

شه رمین گفت...

من دختر بودنم رو خیلی دوست دارم حتی پریود شدن هم دوست دارم !

misagh گفت...

من گریزانم، از این نگاههای طولانی معنی دار
از این "طفلکی" گفتنها
و نگرانیهای آزاردهنده شان.
من گریزانم
از هر چه هوای آدمیزاد به اطرافش پیچیده
و یکی از این روزها
که عریان
زیر باران دویدم
(به خاطر روی گل شکوفه ها
و عطر گل یاس
به خاطر سپیدی صبحدم
و جاده های مه گرفته رویایی)
نه به سویم بیا
- که ترحم بتابانی -
و نه ترکم کن
- که تنهایی را ببوسم -

تنها
بایست و تماشایم کن
و گاهی دستی تکان بده

zodiak گفت...

لعنت به تو کامنتت عالي بود

خجسته گفت...

من کاملا با بعد نوشت موافقم

محمد صفاري گفت...

خيلي خيلي خيلي زيبا بود گلناز، حيف! زندگي همه اش شده همين بازيهاي احمقانه اي كه همين "بزرگتر"ها ضرورتشان را زير گوش من و تو زمزمه ميكنند...اين چيزها فقط مال شما نيست، خيلي از پسرها هم پريود ميشوند واز آقا شدن متنفرند...

پری گفت...

سلام گلی
نوشته هاتو که میخونم یاد یکی از دوستان قدیمی سفرکرده ام می افتم
چقدر صمیمی مینویسی دختر!
بیا دعوتی به هم احساسی از طیق خواندن نوشته تازه ام

یکی گفت...

این بعد نوشت تازه اضافه شده؟
اتفاقا تو بیشتر از بقیه زنانگی رو درک کردی
واسه همینه که میخوای ازش لذت ببری

نیلوفر آبی گفت...

سلام. خوبی؟ مهرگان مبارک... زیرخاکی هم آپه.... راستی مطلبت جالب بود... یه جورایی هممون این حس رو داشتیم و داریم...

میعاد گفت...

به کوچه که پیوستی،شهر از تو لبالب شد...
لحظه آخرِ لحظه،
شب عاقبتِ شب شد،
آغوش جهان رو به دلشوره شتابان بود،
راهی شدنت حرفِ نقطه چینِ پایان بود...

بهار گفت...

روون, صادقانه و زیبا می نویسی

می دونی سرزمین ما جای خوبی برای دخترا نیست انگشت اشاره اش مرتب سمت قد و بالای و حرکات دخترهاست

غزل گفت...

:* همين وَ همين :*

منا گفت...

یادمه یه دوچرخه زرد داشتیم. مالِ برادرم بود. همیشه می خواستم مالِ من بشه. گفتن بزرگ شی دوچرخه رو میدیم بهت. بچه بودم. از پنجره نگاه می کردم که برادرم یک پاش رو رویِ زمین نگه میداره و پایِ دیگه اش رو ول می کنه و رویِ دوچرخه اش می چرخه. منم می خواستم این کار رو بکنم. بزرگ شدم. دوچرخه مالِ من شد. یواشکی رفتم تو کوچه. خوب نگاه کردم ببینم کسی هست یا نه. وقتی مطمئن شدم کوچه خلوته یک پام رو گذاشتم زمین، پایِ دیگه ام رو ول کردم. بارِ اول زمین خوردم و دیدم پسرهایی رو که پشتِ درخت قایم شده بودن و بهم می خندیدن. دیگه هیچ وقت نخواستم سوارش بشم.فروختمش و با پولش کتاب خریدم. می تونستم ظهرها تویِ حیاط بشینم و با خیالِ راحت کتاب بخونم. همین

منا گفت...

این پستت رو باید بلند بلند خوند...

shinyeye گفت...

خيلي خوشحالم كه بعدنوشت رو اضافه كردي. واقعاً بعنوان مكمل حرف‌هايت و رفع ابهامات احتمالي لازم بود;)

مینا گفت...

با قسمت گرگم به هواش موافق نبودم.
ولی در کل عالی بود مثل همیشه.

بهروز گفت...

احسنت...

به این میگن: فکر خوب.