۲۹ آذر ۱۳۸۹

وقتی بِ کمپلکس هم به درد نمی خورد...

بعضی وقتها در اعماقِ دلِ آدم، اینقدر همه چیز روی هم رسوب کرده اند که تکان خوردنِ کوچک ترین چیزی که چپانده شده آن تهِ ته، می تواند کلِ اعماقِ دلِ آدم را به هم بریزد. خب تجربه ثابت کرده که اکثرِ اوقات حال و هوای آدم بستگی دارد به حال و هوای همین اعماقِ دل. حالا فکر کن که یک نفر، یک چیز، یک خاطره، نصفِ آن اعماق را تصاحب کرده باشد و ناگهان دلش بخواهد تکان بخورد. سرفه کند مثلا. خب آدم حال و هوایش پر از گرد و غبار می شود دیگر. حتی اگر هوای آسمان صافِ صاف باشد.
معمولا جلویش را نمی شود گرفت. نمی شود کاری کرد. شاید بشود نگاه کنی به آدم هایی که الان دوستشان داری و توی دلت بگویی تف به این همه ته نشین شده، و بعد شاید بتوانی فکر کنی به اینکه همین آدم ها هم ته نشین می شوند به زودی و بی قرار شوی. می شود حتی الکی سرفه کنی، خودت را بزنی به دل درد، به دندان درد مثلا. اصلا چه می دانم! شاید بشود نگاهت را بدوزی به آسمان و بگویی هوا صاف است و گورِ بابای گردو غبار. ولی یک چیزی را عمرا نمی شود کاری کرد، آن هم آدم هایی اند که دوستت دارند. این آدم ها شاید اعماقِ دلِ خودشان را عفونت گرفته باشد اصلا. بد است گرد و غبار بنشیند روی عفونت، روی زخم. خب شاید بشود آرامتر سرفه کرد. خیلی آرام...

۱۹ نظر:

طراوت گفت...

چقدر خوب که از هر دو منظر نوشتی . دوست داشتن و دوست داشته شدن . :)
و چقدر خوب که آروم سرفه میکنی. از ته دل من که خبر داری . وول نخور که غبارها بلند میشه ...

مرسی از بودنتان.

بهروز گفت...

بَه که چه نیکو گفتی...
زیادی نیکو بود!

misagh گفت...

اول اینکه:مساله اینست که آدم وقتی از چیزی یا کسی خسته می شود,یادش می رود که قبل از این که آدم از کسی یا چیزی خسته شود,چه قدر باید به آن عادت کرده باشدنه!اصلا مساله اینست که فقط نبودن باعث می شود آدم یاد این بیفتد که چقدر عادت کرده بوده و فقط هم" بودن " مدام و معمول است که به دلزدگی می انجامد و ما همین جور دایم دست و پا میزنیم که یک جوری آن وسطی را بچسبیم که نه دل تنگ باشیم نه دل زده,اما چیزی که سر و ته اش چندان معلوم نباشد قاعدتا وسط هم ندارد
بعدشم اینکه گاهی هیچ جبری تو دنیا بدتر از محکوم به انتخاب بودن نیست.
این جور موقعها یاد این شعر شهرام شیدایی میوفتم

آزادی که بپذیری
آزادی که بگویی نه
و این
زندان کوچکی نیست

misagh گفت...

اول اینکه:مساله اینست که آدم وقتی از چیزی یا کسی خسته می شود,یادش می رود که قبل از این که آدم از کسی یا چیزی خسته شود,چه قدر باید به آن عادت کرده باشدنه!اصلا مساله اینست که فقط نبودن باعث می شود آدم یاد این بیفتد که چقدر عادت کرده بوده و فقط هم" بودن " مدام و معمول است که به دلزدگی می انجامد و ما همین جور دایم دست و پا میزنیم که یک جوری آن وسطی را بچسبیم که نه دل تنگ باشیم نه دل زده,اما چیزی که سر و ته اش چندان معلوم نباشد قاعدتا وسط هم ندارد
بعدشم اینکه گاهی هیچ جبری تو دنیا بدتر از محکوم به انتخاب بودن نیست.
این جور موقعها یاد این شعر شهرام شیدایی میوفتم

آزادی که بپذیری
آزادی که بگویی نه
و این
زندان کوچکی نیست

حسام گفت...

یه وقتایی همه دنیا می خواد که تو درد رو معنا بشی.../
چشماتو ببند و تا 7 بشمار.../

zodiak گفت...

خیلی بده که بکمپلکس افاقه نکنه

zodiak گفت...

لعنت به رفیقهایی که به ادم سر نمیزنن

Miss Ferii گفت...

لعنت به این سرفه ها...


راستی فیسبوک هستی رفیق؟

طراوت گفت...

دلم میخواد چمدونمو قاب کنم و بزنم به دیوار ...
:|

zodiak گفت...

من عاشق هرنوع نوار بهداشتی جهت پریود مغزی هستم

مینا گفت...

آی گفتی!!!گلناز
منم اینقدر ته دلم چیزهای رسوب شده دارم همین دو هفته پیش چیزی دیدم که دوباره گردو غبار تمام وجودم رو گرفت.

ارنستو گفت...

سلامی. خواندن متنهای اینگونه در وهله اول به قصد لذت بردن از شیوایی و تسلط نویسنده بر مغز خویش است. انچه در خواندن یک اثر هنری مخاطب را مشعوف می کند. دوست دارم از این زاویه به داستانه9ای گلناز نگاه کنم و بعد راجع به محتوای انها فکر کنم.

خودم گفت...

دیگه زیاد فکر نمی کنم به دوست داشتن و دوست داشته شدن

بهروز گفت...

تو خیلی جالبی!!!

خجسته گفت...

:(((((((

kamran گفت...

سلام!
:d

منا گفت...

اینجانب بعد از مدتها پدرکشتگی ووردپرس و بلاگر موفق به کامنت گذاری شدم!
تنها یادم مانده اولین بار که این را خواندم خواستم این پست آخرم را بنویسم. زیاد به هم ربط داشتند. کامنتم هم شاید در همان "اوهوم" کذائی و همین پست آخر خلاصه شود.

نیلوفر آبی گفت...

سلام.زیبا بود... راست میگی همه اینا ته نشین میشه... حرف دل بود گلناز جان !
زیرخاکی هم آپه با حرفهای نیلوفری

زي زي گفت...

دردم مي آيد وقتي قلمي مثل تو مي تواند بنويسد و نمي نويسد