۲۳ دی ۱۳۸۹


هنوز هم نمی دانم آن طرفِ سکوت هایت کدام فکرِ عبوسی ذهنت را گاز می زند. من می بینم که گاهی نگاهت، پراز جرقه های خشمِ فروخورده ایست، که کمی دورتر از جلوی پایت را به آتش می کشد. می بینم که گاهی سیم های خاردارِ زمان، دست هایت را زخمی می کند اینقدر که چنگ می زنی بر دقیقه های متواری اش. راستش نمی ترسم از سیاهی های گهگاهِ مردمکِ چشمت. نمی ترسم از لحظه هایی که میانِ دایره ات ایستاده ای و اطرافت همه چیز یخ زده. سردم نمی شود. حتی اگر بچسبی به تنم، تو هم شعله می کشی از حرارتم. بینِ خودمان بماند، ولی من به انسانیت شک دارم. مخصوصا به انسانیتِ کسانی که برفِ پشت بامشان را روی حیاطِ دلِ تو می تکانند. آخر حیف است از دست هایت که همیشه گرم است. راستش برای همین است که گاهی دوست دارم وسطِ خیابان ندانم کدام طرفی بروم تا دستم را بگیری...

می دانی؟ من حتی دلم می خواهد لحظه های ساکتِ بین مان را هم جشن بگیرم. می خواهم هر آنچه که بین ماست را جشن بگیرم. حتی همین کیلومترهای لعنتی را. آخر برای من هر چیزی که یک طرفش من باشم و یک طرفش تو ، جشن گرفتنی است...



پ.ن: این نوشته برای توست. برای همه ی لحظه های گرفته ات، برای تنهایی های وسطِ جمع ات، برای خنده های قشنگ جوانی ات ، برای ترانه خواندن های زیرِ لبت، برای هرچه از تو که برای من به وسعتِ دوست داشتن است. برای همه چیزِ تو...